سلام من میخواستم در مورد ارتباطم با پدر مادرم صحبت کنم
پدر من از وقتی که ما(من و خواهر بزرگتر و کوچکترم ) خیلی خیلی کوچیک بودیم و حافظه من یاری میکنه همیشه بد اخلاق و تند مزاج بود سال به سال به ما حرف نمیزد اگرهم حرف میزد داشت غر میزد و از مادرم ایراد میگیرفت از غذا از خونه و... مادرم وقتی خواهر کوچکترمو حامله بود من 6 سال سن داشتم یادمه به مادرم کمک نمیکرد که هیچ اینقدر غر زد که گونی های برنج و تا خراب نشده جا به جا کنه و به زیر زمین ببره مادرم میوفته کلی مساله براش پیش میاد حتی در دوران نقاهت مادرم هم پدرم غر میزد که همش خوابی . وقتی صدای کلید در میومد ما تلویزیون و خاموش میکردیم میدوییدیم تو اتاق آخری چون میگفت همش پای تلویزیونید یا اگه خواب بودیم از خواب میپریدیم که نبینه ما خوابیم همیشه تو دعواهاش به مادرم میگفت شماها سنگید به پای من شماها مانع پیشرفت منید شماها نمیفهمید یه مشت نفهمید مادرم و خانوادش و تحقیر میکرد میگفت بچه هاتم مثل خودت خنگن .خودش تنهایی میرفت مسافرت میرفت خوش میگذروند رفیق باز بود وقت و بی وقت دوستاش زنگ میزدن پا میشد میرفت بیرون من یادمه من ممتاز میشدم بهم کارت رایگان شهربازی میدادن تو کل تابستون منو تا یه پارک معمولی نمیبرد من تمام 3 ماه تابستون فقط میشتم به حیاط نگاه میکردم اینقدرم اخلاقش بد بود و اصلا با کسی از فامیل رفت و امد نمیکرد ما تو تنهایی بزرگ شدیم یعنی اصلا با دختر عمو پسرعموهام که هم سنمون بودن برخوردی نداشتیم بقیه فامیلا هم نمیرفت خونه اشون حتی عید ها از همه یه ایرادی میگرفت مخصوصا فامیل های مادرم یه بارم یادمه خواهر کوچیکم یکسالش نشده بود رفته بودیم خونه مادربزرگم برگشتنی که باز بابا داشت دعوا میکرد خواهرم گریه میکرد ماشین و نگه داشت بچه و از بغل مادرم گرفت گذاشت تو خیابون میخواست ماشین و روشن کنه بره به ما میگفت اگه شماها نبودید من الان از ایران رفته بودم .تو خونه هیچ کاری نمیکرد مثلا میگفتیم شیر اب چکه میکنه میگفت فکرکنید من مردم خودتون درست کنید.یادآوری این خاطرات اصلا اسون نیست کلی دو دوتا چهارتا کردم بیام اینجا و مساله امو بگم چون الانا که اکانت فیسبوک باز کرده شمارشو به همه زنا میده همش میخواد از زنایی که خارج ایرانن کمک بگیره بره یه بارم اشتباهی تلفنش شماره خونه رو گرفته بود متوجه نبود ما صداشو میشنویم داشت مخ یه زنه رو میزد صیغه اش کنه چقدر وحشتناک و دردناک بود اصلا باورم نمیشد این باباهه داره این حرفارو میزنهه.از اون اول اهل مواد سیگار و مشروباتم بوده. اهل کار نبود اگر هم پولی داشت پس انداز میکرد خیلی کم به مامانم خرجی میداد بنده خدا مادرم خیلی خوب مدیریت میکرد من یادمه همیشه از مادرم قایمکی پول میگرفتم چون پول تو جیبی که برای یه هفته میداد من فقط یه کیک میتونستم باهاش بگیرم و روز اول تموم میشد برای عید مارو میبرد تاناکورا لباس بگیریم. ما با ترس نفرت و گریه و حسرت بزرگ شدیم ولی خودش خوب میگشت همه شهرهای ایران و تنها رفته بود سوریه مکه استانبول گرجستان و.. رفته بود . همیشه هم خودش و دست بالا میگرفت همش میگه شماها عقل ندارید فکر نمیکنید همش میگفت کاش گاو بودم کاش منم نفهم بودم اینقدر عذاب نمیکشیدم . خلاصه الان من 27 سالمه از نظر ظاهر میشه گفت خوش بر رو هستم مهندسم و شغل خوبی دارم اما پدرم هنوز همونطوری گرچه در چند سال اخیر نرمترو پیرتر شده ، میخنده ، یا صبحا که مجبورم خیلی زود از خونه برم سرکار منو میرسونه ته قلبم دلم براش میسوزه ولی بارها و بارها ارزوی مرگشو میکنم الان خسته از شرکت میام دیگه کشش جر و بحث هاشونو ندارم همش گریه میکنم آرامش ندارم حریم خصوصی ندارم به همه کار کار داره تورو ادم حساب نمیکنه و نظر خودشو در همه چیز تحمیل میکنه از بیرون ما سه تا خواهر و در همسایه میبینن خیلی غبطه میخورن که همه شاغل باسواد و خوشگلیم حتی سوپرمارکت نزدیک خونه امون همیشه میپرسه ازمون راهنمایی میخواد تا بچه اشم مثل ما موفق باشه من نقاشم هستم خواهرم ساز میزنه همه اینهارو هم با پول خودمون رفتیم کلاس و هزینه اشو دادیم وگرنه بابام هیچکاری نمیکرد تازه همشم غر میزنه چقدر پولتو بابات اینا میدی. چندین بار گفتم خواستم ازشون بزارن مجردی زندگی کنم مادرم حالش خیلی بد شد منصرف شدم روز و شب عذاب میکشم ما پول میزاریم برای مادرم گردنبند طلا میخریم از گردنش باز میکنه خودش میبنده گرچه با فشارهایی و تربیت اون ما مصمم شدیم خودمون کارهای خودمونوبکنیم ولی مثل یتیم ها بزرگ شدیم چون همیشه فکرمیکردیم مرده الان اگه بمیره اونقدری شکه نمیشیم . وقتی 19-20 سالمون بود میگفت چقدر خرج شماها رو بدم شوهر کنید برید از وقتیم من و خواهرم شاغل شدیم بیشتر خرج خونه رو ما میدیم برای خواهر کوچکترم که همه هزینه پوشاک و خوراکش با ماست اون اصلا به این فکرا نیست . الان از دست پدر مادرم عصبانیم از دست جفتشون پدرم به خاطر تمام چیزهایی که قسمتی ازشو براتون تعریف کردم و مادرم به خاطر این که بی اعتماد بنفس حرفشو نزده و نمیزنه میگه بچه بودید میخواستم بمونم بچه هام دست مادرشوهرم نیوفتن ولی کاش با پدرم از اول ازدواج نمیکرد کاش بعد بچه اولش دیگه بچه نمیورد . با بعضی کارهایی که الان میکنه واقعا میگم شاید خنگه گاهی هم فکرمیکنم مادرم مجبور بوده خودشو به خنگی بزنه تا بتونه پدرمو تحمل کنه چون من گاهی میدیدم چقدر زبر و زرنگ و هوشیاره ولی اینقدر بابام گفته یه جوری شده گیج شده شایدم به خاطر پیریه .الان جفتشون پیر شدن و من خیلی خیلی خسته من حس یه پیره زن و دارم خیلی عمر کردم خیلی حرص خوردم(من خیلی حرص و جوش میخورم زود جوشم گاهی سر بعضی بحثا حس میکنم دارم سکته میکنم نفسم بالا نمیاد ) نوجون بودم به فرار فکر میکردم جوان بودم به خودکشی فکرمیکردم هر دفعه خودمو با کتابهای فلورانس با مثبت اندیشی برمیگردوندم ولی مشکل هنوز پابرجاست با تلنگری این کوه پوشالی فرو میریزه و من تنها و گریان مرکزش نشستم . وقتیم برام خواستگار میاد عصبی و کلافه میشم میخوام در برم وفرار کنم . علاوه بر اینکه از ظاهر و شرایط هیچ مردی تا الان خوشم نیومده با کوچکترین مساله ایی در اون شخص من کنارش میذارم چون میگم من تا الان به اندازه کافی کشیدم واقعا ارامش میخوام و این ارامش و تو متاهلی نمیبینم گاهی هم تو بحثا صراحتا میگم هیچ وقت نمیخوام ازدواج کنم چون تنها مردی که تو زندگیم دیدم پدرم بود تنها رابطه زناشویی که شاهدش بودم رابطه پدر و مادرم بود و من هیچ الگو و انگیزه خوبی ندارم که بخوام زندگی تشکیل بدم (گرچه دروغه فیلمهارو میبینم بعضی زوجا رو میبینم دلم میخواد دوست داشته شم و دوست بدارم و یک رابطه عاشقانه داشته باشم و عشق و تجربه کنم و دلم بچه میخواد ولی نه بچه ایی که مثل خودم بزرگ شه یه زمونی حتی چله میگرفتم دعا میکردم بختم باز بشه با ادم خوبی روبه رو شم ولی خودم و ادم کامل و سالمی برای ازدواج نمیدونم ) همیشه میخوندم همیشه مطالعه میکنم و هی خودم و بررسی کردم دیدم اصلا من کیس مناسبی نیستم من پر غده و دردم با کوچکترین مساله ایی گریه میکنم منم اعتماد بنفس لازم و ندارم احساس تنهایی میکنم .نمیتونم پدرمو ببخشم چون هر روز دوباره دوباره شاهد همه این مسائل هستم .دوستی ندارم همشون ازدواج کردن و سرگرم بچه و و زندگین . تفریح نمیکنم عادت ندارم دیگه الان خودم خونه موندن و راحتتر میدونم سنم داره بالا و بالاتر میره و من نمیخوام خط کج پدرم و ادامه بدم من نمیخوام 30 سال بعدی زندگیمم همینطوری بگذره اینم بگم پدربزرگم نظامی بوده و من 7 عمو دارم پدرمم زندگیه سختی داشت و همونو به ما انتقال داد
چیکار کنم خیلی خیلی دلم میخواد رها بشم از این حسا از این شرایط چطور حالمو خوب کنم؟ پطور میتونم این فکرهای منفی و از بین ببرم و پذیرای زندگی متاهلی بشممن اصلا دوست پسرم نداشتم خوشم نمیومد مخصوصا پسرای الان که حس میکنم بدون برنامه و الاف زندگیشونو جلو میبرن ؟چه تمرینی انجام بدم ؟ چه کتابی بخونم ؟ پیش کدوم درمانگر برم(گرچه اهلش نیستم چون رفتم و مایوس شدم فقط به فکر کش دادن ساعت و پول گرفتن از مشتریه بودن)؟