نوشته اصلی توسط
Vahidkalhor
سلام
۶ سال پیش به اصرار خانوادم و معرفی کردن یک دختر خانم قبول کردم ازدواج کنم
و قرار اشنایی بین من و همسرم گذاشته شد
اون موقه که باهاشون صحبت میکردم احساس میکردم ایشون نسبت مسائل احساسی یا عاطفی یا سرد مزاج هستن و من فوق العاده ادم احساسی
که خیلی از وقتا حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم
یه ۳ ماهی گذشت ولی هیچ تغییری ندیدم و با مجددا با مشورت خانواده و تصمیم خودم این حسن منفی که برام خیلی مهم بود امیدوار بودم که در اینده درست میشه احتیاج به زمان داره و ازدواج ما سر گرفت
خانمم تو جمع همیشع موذب بود ترس از صحبت کردن داشت و فوق العاده خجالتی در حدی که صحبت نمیتونس بکنه
و مسئله بی احساس بودن و خجالتی حتی نسبت بمن
و زندگی سرد فکر اشتباه ما این بود که اگر بچه داشته باشیم این رفتار تغییر میکنه
و صاحب فرزند دختر شدیم
زندگی ما نه تنها خوب نشد بلکه حساسیت من نسبت به خانمم و فرزند داری و مشکلات قبل ۱۰ برابر شد
ولی همچنان این رابطه پابرجا بود دیگه نمیتونستم بچه خودمو با طلاق اواره کنم چون بچه طلاق بودم خیلی برام سخت بود بچم بشه مث من
تا اینکه با یه خانمی طلاق گرفته بودن اشنا شدم
که ایشونم صاحب فرزندی بودن
رابطه ما به حدی رسید که عقد موقت انجام دادیم منزل اجاره کرویم وسیله تهیه کردیم و حتی باهم کار میکردیم صب تا شب و جمعه و تعطیلات باهم بودیم
ینی فقط شبها منزل خودم بودم
اونقدر وابسته شدیم که هر جوری راه داشت دوست داشتنمونو ثابت میکردیم برای هم دل میسوزوندیم
تا اینکه برای همسر موقت بنده موقعیت ازدواج پیش اومد
و ایشونم از شرایطی که داشتیم و حس حسودی نسبت به همسر اول و مخفی بودن خودشون و ارتباط ضعیف عاطفی در منزل بین پدر و مادد و برادرشون تصمیم گرفتن به این ازدواج فکر کنن و تقریبا قبول کردن
من که از ته قلبم برای اینکه دوست داشتم از این وضعیت در بیان کم کم خودمو با کلی عداب ناراحتی افسردگی میخواستم عقب نشینی کنم که ایشون با خیال راحت به زندگی جدیدشون برسن
متاسقانه این وابستگی شدید این اجازه رو به ما نمیداد
مخصوصا به ایشون
و تصمیم گرفتیم از هم یه مدت دور باشیم و عقد موقت و باطل کنیم و اجازه بدیم به زندگی جدیدشون فکر کنن و تصمیم عاقلانه بگیرن
ولی بازم متاسقانه اون عشق و علاقه و محبت ومهربوتی و وابستگی این اجازه رو به خانم نمیده
ولی از سوی دیگه دلشون نمیخواد این موقعیت از دست بره
چون صاحب زندگی و همسر اشکارا و زنانگی در منزل براشون پیش میاد و حیفه
ایشون به این اقای خواستگار هیچ حسی ندارن تو دو راهی شدیدی گیر کردن از اینور زندگی که احتمال داره هیج وقت همچین موقعیتی نداشته باشن از اینور عشقی که بهم داریم مارو گیج و مبهوت کرده
و پیشنهاد همسر دومم اینه که تو رابطه بمونیم و ازدواج کنن
و مث من و همسرم که باهام سردیم
و ایشون با همسر جدیدشون سرد هستن
ما دو تا بهم عشق بدیم ارامش بدیم
و من مطمنم نمیشه
ولی دلسوزی و دوست داشتنم نسبت بهش حتی نمیزاره دیکه عقب بکشم
نمیدونم چه سرنوشتی برامون رقم میخوره
ببخشید خیلی طولانی شد
مرسی که جواب میدید
دو تامونم ۳۰ ساله هستیم و هر کدام صاحب یک فرزند