سلام.من یه دختر چهارده ساله هستم.
شاید الان فکر کنید صحبتی که میخوام بکنم یا مشکلاتم به خاطر سنم هست.اما اینطور نیست
من زمان بچگیم عاشق پدرم بودم.ولی طی یه مدت اینقدر عذابم داد که ازش متنقر شدم.
سر موضوعات واقعا مسخره و چرت و پرت منو دعوا میکرد.منو به بدترین نحو میزد.با مامانم بد حرف میزنه از دو کلمه حرفش سه تاش فحشه.میخواد منو صدا کنه اسمم رو میگه اخرشم میگه دیوونه.یا بیشعور.من هیچ محبتی ندیدم که بین پدر و مادرم رد و بدل بشه.اینقدر بهم فشار اورده که دلم میخواد بمیره.با اینکه از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداره میگم یه چیزی رو لازم دارم میگه پول ندارم.اگر یه نمرات عالی بشه ازم تعریف نمیکنه.میره پشت سرم پیش بقیه میگه که ازمن تعریف نمیکنه که پر رو نشم.
کلاس زبان میرفتم چون فهمید مختلته نذاشت برم.حتی با پسر عمه هام هم نمیزاره حرف بزنم.من رو از خیلی جهات محدود کرده.نمیزاره خونه دوستام که حتی برادری هم ندارن برم.میگه ممکن تو خونشون دوربین کار بزارن فیلمت پخش شه تو اینترنت.به همه بد بینه.تبلتم رو هر زا چندگاهی چک میکنه.چندبار خط مامانم رو از ش گرفت.یا گوشی مامانم رو رو گوشیش دایورت کرد.بهش میگم بارم خط بگیر تو این جامعه هر دختر لازم داره تو سن من یه گوشی حدقل از این گوشی دکمه ای های قدیمی داشته باشه قبول نمیکنه.اینقدر به من بی محبتی کرده که منم باهاش سرد شدم.اینقدر سرد شدم که کل فامیل به من میگن بی احساسم.در صورتی که من چند وقت پیش یه کارتون مسخره هم میدیدم گریه میکردم.اما الان بابام سرطان داره وقتی فهمیدیم اصلا برام مهم نبود.همه فامیل میگن گوشه گیر شدم .درصورتی که من قبلا هر جا میرفتم کل خونه از دست من میترکید.همیشه یه کاری میکردم بقیه بخندن.من یه خاطر نفرت از بابام دلم میخواد یه کسی یه پسر که دوسم داشته باشه و درکم کنه.من دوستش داشته داشتم باشم و باهم اوکی باشیم باهام دوشت شه.اما به خاطر محدودیت هایی که دارم نمیتونم حتی به حالت عادی با یه پسر حرف بزنم.به خاطر همین به دوستام دل میبندم.مامانم تازه یه بچه اورده.به خاطر بی اهمیتیا ی بابام مامانمم بی اعصاب شده.سر کوچک ترین چیزی با من دعوا میکنه.دیگه خسته شدم نمدونم چیکار کنم.تازگی ها مادرش اومده نزدیک خونه ما خونه گرفته.چقققدددررررر سر مادرش با ما دعوا کرده.هی میگه من و مامانم بدیم خودش وخواهر مادرش خوبن و هیچ اشتباهی به خانواده اش ینی همون مادر و خواهرش وارد نیست.همه چیز تقصیر منو مامانمه.دلم میخواد بمیره.دلم میخواد برم بیرون کار کنم که منت نکشم ازش که بهم پول بده .گاهی اوقات من ومامانم اینقد بی پول میشدیم از دایی هام بیست تومن پونزده تومن پول قرض میکردیم.ولی با این حال دارم همه تلاشم رو میکنم یه ادم موفق بشم که در اینده دستم تو جیب خودم باشه.نمیخوام ازدواج کنم.میترسم گیر یه ادمی بیوفتم که مثل بابام باشه.همه مردای ای جامعه همینطورین.میخوان ازدواج کنن که قدرت نمایی کنن.که رابطه برقرار کنن اخرشم که زنشون خسته شدن یا خیانت کنن یا نسبت به همسرشون سرد بشن.از مردا میترسم خیلی زیاد.دلم میخواد برم کلاس موسیقی گیتار عشق منه وقتی به صدای گیتار گوش میدم گریه ام میگیره در عمق وجودم نفوذ میکنه.وقتی نقاشی میکشم ارامش میگیرم ولی یهو میادند میزنه به همه چیز.دارم لباس عوض میکنم یه دفه ای میاد تو میگم خوب در بزن بیا میگه بچمی دلم میخواد.بهش میگم من چهارده سالمه اینجا اتافمه باسد در بزنی بیای میگه حرف مفت نزن اینقدر هم اتاقم اتقام نکن.وقتایی که دارم از زندگی لذت میبرم بعد گند میخوره به همع چیز.وقتی یه کار اشتباهی میکنه میگم کارت اشتباه بود قبول نمیکنه میگه زر نزن.دلم میخواد بمیره.اگر بمیره منو مامانم و خواهرم شه تایی خیلی باهم خوشبختیم.خسته شدم.چند بار خواستم خودکشی کنم که گفتم خودکشی کار ادمای ضعیفه.وقتی دعوا میکنم نمیتونم حرفی بهش بزنم میرم تو اتاق خودم رو میزنم.نمیدونم چیکار کنم نمیدونم.....