نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: داستان کوتاه : کمی حقیقت!

1593
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35751
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    149
    تشکر شده 312 بار در 229 پست
    میزان امتیاز
    7

    داستان کوتاه : کمی حقیقت!

    راستش را که بگویم اگر بیست و شش پیراهن جر داده باشم اگر بیست و شش بار سالمرگم رقم خورده باشد و اگر بیست و شش سال هربار آرزوی مرگ کرده باشم واقعیت این است که هیچگاه به آن نرسیدم!(بلواقع همین حالا که مینویسم شاهد همین است!)
    جهان جالبی داریم جهانی که معتقدید بر اساس عدل و عدالت بنا شده کدام عدل کدام عدالت؟ این را باید از کدخدای آسمان ها پرسید...
    اگر باشد و باشیم یا اگر نباشد و نباشیم و یا حتی اگر هیچ چیز خاصی نباشد باید باور کنیم این همه اتفاقات همه اش براساس اتفاقات تصادفی رخ میدهد!
    قبلاها باور داشتم که شاید حکمتی بوده و یا شاید حکیمی بوده اما حالاها فهمیدم خیلی سخت است بتوانم به خود بقبولانم که کسی دارد صحنه زجر و نکبت زمین را مینگرد درحالی که مهربان مطلق است! بگزریم....کلا از این مدل تفکرات خارج بشویم!
    خودت تنها با خودت بنشین و چرتکه کن ، لازم نیست بیایی زیر داستانک بنده نظر بدهی خودت و خودت باش و هرطوری که فکر میکنی فکر کن!
    به هزار و یک دلیل حاضری برایش توجیه بیاوری که "بله بله بله من میدانم او هست!" اگرچه خودت هم هیچگاه به خودت نقبولانده ای اصلا از کجا انقدر مطمئنی؟!
    خودم را که نگریستم دریافتم اگر روزی اویی باشد این من هستم که باید یقه او را بگیرم بگویم به کدامین گناه!
    حتی اگر آدم گناه را باور هم نداشته باشد و یا به هر ضرب و زور ممکنی به خود بقبولاند"حکمت" است بازهم ته دلش زجر میکشد.
    چند روز پیش بود داشتم از خیابان به منزل میامدم چند پسر جوان از همینها که در زندگیشان هیچ چیز کم ندارند را دیدم که یک بچه مظلوم از همین ها که گلفروشی میکنند را گرفته بودند زیر کتک...
    نمیدانم ته دل پسرک آش و لاش شده چه میگذشت اما ، مطمئنم شاکر اوضاع فعلیش نبود!
    شما را نمیدانم اما اینجانب در این داستان نه حکمتی دیدم و نه مهربان مطلقی...
    حال خودم را هم که مینگرم دست کمی از آن پسرک گلفروش نداشتم (یعنی ندارم) شما را نمیدانم اما طبیعتا از پشت گرمها و آنهایی که تمام تمام فکرشان مدل خودرو و لباس است این موضوع را درک بکنند.
    این داستانک از خودمان بود، بی مزه بود؟ بی معنی بود؟ اهمیتی ندارد.
    اصلا خواستیم خواننده هم نداشته باشد دلمان پر بود نوشتبم، باز هم خواهیم نوشت.

  2. 2 کاربران زیر از Aamir2121 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : داستان کوتاه : کمی حقیقت!

    ممنون
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    37890
    نوشته ها
    49
    تشکـر
    95
    تشکر شده 11 بار در 10 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان کوتاه : کمی حقیقت!

    حرف های شما همش تایید میشه
    ما هم یکی از افراد همین داستان هستیم
    حیف و صد ها حیف ......
    حیف که باید خفه شد و زندگی را گذراند

  5. کاربران زیر از Tarah2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,480 بار در 1,283 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان کوتاه : کمی حقیقت!

    وقتی یه چیزی از خدا میخوایم هزارتا نذرو دعا و خواهش و وقتی بهمون میده یادمون میره، وقتی بهمون نمیده میگیم خدا عادل نیست یا اصلن خدا وجود داره !!! چه داستان تراژدی دردناکی از زندگی خودمون ساختیم
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  7. کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد