نمایش نتایج: از 1 به 12 از 12

موضوع: عذاب وجدان

1361
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38088
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    عذاب وجدان

    پدر همسرم چندماهی است فوت شده و مادرش تنها شده. 4 فرزند دارد که همسر من فرزند کوچکتر است. اوایل برای اینکه تنها اذیت میشد شبها خانه. بچه ها می ماند یا گاهی ما به انجا میرفتیم. موضوع اینجاست که من به دلیل یکسری حساسیت ها و وسواس ها و با توجه به اینکه 8 سال از ازدواجم میگذرد هنوز خیلی با انها راحت نیستم. به این دلیل خیلی تمایل به اینکه خانه مان بیاید نشان ندادم البته نه علنی. تاروف میکنم ولی نه محکم. و همسرم هم قلبا دوست دارد که مادرش بیاد اما چون خیلی تمایل منو نمیبینه اصرار نمیکنه. و این باعث عذاب وجدان شدی من میشه. به خصوص وقتی میذیم خونشون و مامانش تنهاست و میاییم. نمیدونم چیکار باید بکنم. هر زمان که باید بگم بیان امادگیشو ندارم. بعدش دلم مسوزه بابت کاری که کردم

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38070
    نوشته ها
    24
    تشکـر
    9
    تشکر شده 20 بار در 20 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    موضوع فقط این نیست که بگید بیا و اون هم بیاد... اون مدتی که اونجاست باید احترامش حفظ بشه... بهش رسیدگی کنید...
    اگر تا بحال ازش نگه داری نکردید یک بار امتحان کنید... شاید به اون بدیها و سختیها که فکر می کنین نباشه... شاید خیلی هم راحت بتونین باهاش کنار بیاین...
    احتمال میدم شما از اون آدما باشید که دوس دارید کاراتونو یواشکی انجام بدید... نه اینکه کار بدی می کنید... فقط دوس دارید کارهاتون رو یواشکی و در خلوت انجام بدید...
    به هر حال... یک بار امتحان کنید... شاید زیادم بد نشد...

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19479
    نوشته ها
    240
    تشکـر
    266
    تشکر شده 146 بار در 97 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : عذاب وجان

    شما باید وسواس‌هایتان را کنار بزارید،‌ و این نکته هم یادتون نره این شوهری که ۸ سال در کنار بودید همه جوره، توی دستان همان مادری بزرگ شده که شما احساس راحتی نمیکنید،‌ نظر من اینه که حساسیت ها و وسواس های شما کاملا بی مورد هست،‌باید در فکر برطرف کردن آن‌ها باشید. یه لحظه به این فکر کنید که یک روزی عروس و یا دامادتان در آینده چنین فکری درباره شما بکند ...
    امضای ایشان
    چیست آنچه ما را زنده نگه می دارد؟
    چیست آنچه وا می داردمان به تحمل؟
    امید دوست داشتن یا دوست داشته شدن…

  4. کاربران زیر از LLVM بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : عذاب وجان

    عروس بازی ممنوع

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38088
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    مسئله اینه که من امتحان هم کردم. تو این مدت یه چند باری هم مادر همسرم منزل ما اومدن و شب موندن. ولی ما چون صبح زود میریم سر کار. زودتر از او رفتیم و ایشون هم بعد ما رفتن.
    اما زمانی که خانه ما بودن پیش اومده که به دلیل وسواس من ناراحت شده باشن. من همیشه احترانشونو داشتم ودارم ولی خوب موذب بودن من مشخص میشه
    یه مسئله اینکه من همیشه با مهمون خواب مشکل داشتم و سختم بود. مسئله دیگه چون خانواده همسرم یکم شکمو هستن و دستپختاشون خیلی خوبه وقتی میخوام برای اونا غذا درست کنم عذاب عالمو میگیرم که نکنه یه موقع خوب نشه نه اینکه اونا چیزی بگن ولی من دوست دارم همیشه همه چیز به نحو احسنت باشه.

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38070
    نوشته ها
    24
    تشکـر
    9
    تشکر شده 20 بار در 20 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    فکر میکنم متوجه شدم ایراد از کجاش
    اصلی ترین مانع که اصلا هم قدرتمند نیست اینه که شما با مادر همسرتون احساس راحتی نمی کنید...
    پیشنهاد میکنم یک مسافرت یک هفته ای و سه نفره برید.... در سفر آدما خیلی به هم نزدیک میشن و راحتتر میتونن باهم کنار بیان و از اخلاق همدیگه با خبر بشن...
    اینکه دست پختتون خوبه یا بد... دیگه تا الان فهمیدن... لو رفتی... زیاد نمیخواد وسواس به خرج بدید...
    بد نیست این خاطره رو که از یک ساندویچی شنیدم بهتون بگم:
    میگفت برای کوکوسبزی هایی که می پختم دم ظهر اینجا صف میشد... همسایه ها میومدن برای کوکو سبزی هایی که به گفته خودشون خییییلی خوشمزه بود و هیچکدومشون نمی تونستن به این خوشمزگی کوکو بپزن... یه روز یکی شون اصرار کرد که راز مزه ی خوب کوکوهاتو بهم بگو... تعریف میکرد که من هی میگفتم بدردت نمیخوره، بگم هم بازم باید بیای همینجا... هی اصرار که بگو... میگه منم بهش لو دادم که شبدر میزنم تو کوکو.... هیییییچی دیگه... از فرداش دیگه کسی نمیره برا کوکو سبزی... شما هم سعی کن ازشون یاد بگیری چی میزنن که غذاشون خوشمزه میشه

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38088
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    من شاید منظورمو بد رسوندم. ما با هم مسافرتم رفتیم. دورادور هم شنیدم که با من راحتن و ازم تعریف کردن. شاید بیشتر از اینکه خونه مامان خودم برم خونه اونا میرم. ظاهرا هم نشون میده که اکیم. همیشه هم از دست پخت من تعریف کردن. حالا تعریف از خود نباشه دست پختمم خوبه. منتها یه جاریهایی دارم که مجال نمیدن به ادم از خودشیرینی. من وقتی ببینم یکی زیادی داره خودشو نشون میده حوصله رقابت باهاش ندارم خودمو میکشم کنار.
    راستش شاید بیشترش به همون وسواسم برگرده. من بیش از اندازه به فکر اینم که همه چیز به نحو احسنت باشه.
    راستش خودمم نمیدونم گیر کار از کجاست. شاید از همسرم حرصم میگیره. شاید ازونا توقعاتی داشتم که براورده نشده. شاید حس کردم بین بچه هاشون تبعیض میذارم. شاید به دلیل اینکه با برادر بزرگ همسرم و خانومش مشکل داریم اینطوره. نمیدونم فقط میدونم یه سری حرص دارم که عین یک غده تو گلوم گیر کرده
    با همه این وجود سریع هم دلم میسوزه. همین دیروز برای جبران شب قبلتر زنگ زدم به مادرشوهر گفتم ما میایم میبریمتون ترمینال(میخواست بره سفر) قبلشم همه با هم ناهار خوردیم. خواستم شادش کنم

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26542
    نوشته ها
    1,281
    تشکـر
    319
    تشکر شده 773 بار در 518 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عذاب وجان

    نقل قول نوشته اصلی توسط ف.الف نمایش پست ها
    من شاید منظورمو بد رسوندم. ما با هم مسافرتم رفتیم. دورادور هم شنیدم که با من راحتن و ازم تعریف کردن. شاید بیشتر از اینکه خونه مامان خودم برم خونه اونا میرم. ظاهرا هم نشون میده که اکیم. همیشه هم از دست پخت من تعریف کردن. حالا تعریف از خود نباشه دست پختمم خوبه. منتها یه جاریهایی دارم که مجال نمیدن به ادم از خودشیرینی. من وقتی ببینم یکی زیادی داره خودشو نشون میده حوصله رقابت باهاش ندارم خودمو میکشم کنار.
    راستش شاید بیشترش به همون وسواسم برگرده. من بیش از اندازه به فکر اینم که همه چیز به نحو احسنت باشه.
    راستش خودمم نمیدونم گیر کار از کجاست. شاید از همسرم حرصم میگیره. شاید ازونا توقعاتی داشتم که براورده نشده. شاید حس کردم بین بچه هاشون تبعیض میذارم. شاید به دلیل اینکه با برادر بزرگ همسرم و خانومش مشکل داریم اینطوره. نمیدونم فقط میدونم یه سری حرص دارم که عین یک غده تو گلوم گیر کرده
    با همه این وجود سریع هم دلم میسوزه. همین دیروز برای جبران شب قبلتر زنگ زدم به مادرشوهر گفتم ما میایم میبریمتون ترمینال(میخواست بره سفر) قبلشم همه با هم ناهار خوردیم. خواستم شادش کنم
    سلام شما باید فکرهمه چیزو بکنین فک کنین بچه های شما ازدواج کردن و عروس یا دامادتون همجین رفتاری باشما دارن چقدر ناراحت میشین وعذاب میکشین نذارین زمونه بهتون نشون بده فقط کمی حس رقابت با جاریهاتون رو بزارین کنارفکر کنین خودتونین و شوهرو مادرشوهرتون.غذاتون رو هم خیلی راحت باشین باهاشون وغریبگی نکنین بعدشم باهمسرتون صحبت کنین بگین یک هفته مادرشون رو بیارن اونجاتا ببینین چطوری هستین.و خودتون رو ازعذاب وجدان نجات بدین.

    فرستاده شده از SM-J110Hِ من با Tapatalk

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : عذاب وجان

    فقط میگم که مراقبت از مادرهمسرتان واقعا کار خداپسندانه هست اگر این کار بکنید خدا عوضش را به شما خواهد داد.
    الراحمون يرحمهم الرحمن ارحموا من في الأرض يرحمكم من في السماء

  11. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38070
    نوشته ها
    24
    تشکـر
    9
    تشکر شده 20 بار در 20 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    نقل قول نوشته اصلی توسط ف.الف نمایش پست ها
    من شاید منظورمو بد رسوندم. ما با هم مسافرتم رفتیم. دورادور هم شنیدم که با من راحتن و ازم تعریف کردن. شاید بیشتر از اینکه خونه مامان خودم برم خونه اونا میرم. ظاهرا هم نشون میده که اکیم. همیشه هم از دست پخت من تعریف کردن. حالا تعریف از خود نباشه دست پختمم خوبه. منتها یه جاریهایی دارم که مجال نمیدن به ادم از خودشیرینی. من وقتی ببینم یکی زیادی داره خودشو نشون میده حوصله رقابت باهاش ندارم خودمو میکشم کنار.
    راستش شاید بیشترش به همون وسواسم برگرده. من بیش از اندازه به فکر اینم که همه چیز به نحو احسنت باشه.
    راستش خودمم نمیدونم گیر کار از کجاست. شاید از همسرم حرصم میگیره. شاید ازونا توقعاتی داشتم که براورده نشده. شاید حس کردم بین بچه هاشون تبعیض میذارم. شاید به دلیل اینکه با برادر بزرگ همسرم و خانومش مشکل داریم اینطوره. نمیدونم فقط میدونم یه سری حرص دارم که عین یک غده تو گلوم گیر کرده
    با همه این وجود سریع هم دلم میسوزه. همین دیروز برای جبران شب قبلتر زنگ زدم به مادرشوهر گفتم ما میایم میبریمتون ترمینال(میخواست بره سفر) قبلشم همه با هم ناهار خوردیم. خواستم شادش کنم
    ایراد... بد رسوندن منظور نیست... ایراد اینه که مشکلی که باید پیداش کنیم چند لایه پایین تر از سطح معموله و باید هی سوال و جواب کنیم تا بهش برسیم... مثلا آخرش معلوم میشه چون چهره ی مادر شوهرتون شبیه عمه تونه که تو بچگی شما رو میزده، نمی تونین صد در صد باهاش احساس دوستی کنید... یا ازینکه با همسرتون باشید و یکی دیگه هم تو خونه باشه اذیت میشید و برا همین بچه هم نمی آورید...
    ولی اگر بتونید کشف کنید مشکل چیه... شاید بتونید دلیل چندتا چیز ناراحت کننده ی دیگه رو هم پیدا کنید...
    معمولا شخص شما... وقتی تنها میشید... به چه چیزایی فکر میکنید؟ چه فکرایی یا چه اشخاصی میان تو ذهنتون؟

  12. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38088
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    خوب بستگی داره. اگه ناراحت باشم به بدیهای شخصی که بهش فکر میکنم و اگه زیاد بهش فک کنم شکیاتم شروع میشه. البته گاهی اگه عصبانی باشم. من خیلی سعی میکنم مثبت فکر کنم ولی با این حال گاهی این فکرا هجوم میاره. در غیر این صورت سعی میکنم همش خودمو مشغول کنم
    یه سوال؟ چطور میشه این پیامها رو کسی نبینه؟

  13. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38070
    نوشته ها
    24
    تشکـر
    9
    تشکر شده 20 بار در 20 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عذاب وجان

    در مورد اینکه این تاپیک رو کسی نبینه... نمیشه ... انجمن عمومی هستش و بقیه هم می بینن... البته حق دارید حساس بشید... درباره چیزای خصوصی ای صحبت میکنیم که هیچکس دوس نداره بقیه بدونن...
    با فکر و خیال هاتون میخواید چیکار کنید؟ اصلا تمام بدی های آدم های اطرافتون رو هم کشف کردید... به جز سلام و علیک و لبخند و خداحافظی کار دیگه ای میخواید بکنید؟...
    اگر فردا خانه هستید و جایی نمی خواید برید یا کسی نمیاد خونه تون... امشب نیم ساعت بعد از اینکه شام میل کردید... دو قاشق شربت دیفن هیدرامین ساده(کمپاند نه) در یک لیوان آب حل کنید و بخورید... فردا که از خواب بیدار شدید راجع به خاطرات خوبی که با دیگران داشتید و اینکه چقدر اون روز در کنار خانواده یا دوستان بهتون خوش گذشت فکر کنید... چقدر از عمرتون میشد به خوشی بگذره ولی بی حال بودن و حس و حال نداشتن مانعش شد؟

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد