نوشته اصلی توسط
ف.الف
من شاید منظورمو بد رسوندم. ما با هم مسافرتم رفتیم. دورادور هم شنیدم که با من راحتن و ازم تعریف کردن. شاید بیشتر از اینکه خونه مامان خودم برم خونه اونا میرم. ظاهرا هم نشون میده که اکیم. همیشه هم از دست پخت من تعریف کردن. حالا تعریف از خود نباشه دست پختمم خوبه. منتها یه جاریهایی دارم که مجال نمیدن به ادم از خودشیرینی. من وقتی ببینم یکی زیادی داره خودشو نشون میده حوصله رقابت باهاش ندارم خودمو میکشم کنار.
راستش شاید بیشترش به همون وسواسم برگرده. من بیش از اندازه به فکر اینم که همه چیز به نحو احسنت باشه.
راستش خودمم نمیدونم گیر کار از کجاست. شاید از همسرم حرصم میگیره. شاید ازونا توقعاتی داشتم که براورده نشده. شاید حس کردم بین بچه هاشون تبعیض میذارم. شاید به دلیل اینکه با برادر بزرگ همسرم و خانومش مشکل داریم اینطوره. نمیدونم فقط میدونم یه سری حرص دارم که عین یک غده تو گلوم گیر کرده
با همه این وجود سریع هم دلم میسوزه. همین دیروز برای جبران شب قبلتر زنگ زدم به مادرشوهر گفتم ما میایم میبریمتون ترمینال(میخواست بره سفر) قبلشم همه با هم ناهار خوردیم. خواستم شادش کنم