نوشته اصلی توسط
yaar
سلام
من مشکلات متعددی دارم که فکر کنم هرکدوم یه تاپیک طولانی میخواد. اما چون همش به هم مربوطه سعی میکنم همه رو به طور خلاصه بگم.
خیلی افسرده و غمگینم. من بیست و شش سالمه. دانشچوی سال اول دکترام اما از دی ماه برنگشتم دانشگاه. یه نامزدی به هم خورده دارم. مادرم مشکل روانی داره و از همه چیز و همه کس متنفره. صبح تا شبم داره جادو جنبل میکنه. پدرم تا بچه بودم وحشتناک کتک میزد. خیلی وقتا با سر و صورت کبود میرفتم مدرسه و روم هم نمیشد به کسی بگم چی شده. بعدها کمتر شد. یه برادر هم دارم که دو سال از خودم بزرگتره و خیلی بهش وابسته بودم؛ وقتی شونزده سالش بود از خونه رفت و الان به ندرت میبینمش. آخرین بار یک سال پیش اومد خونه و مادرم کاری کرد که دیگه هیچوقت برنگرده.
نامزدم مرد خوبی بود. منو دوست داشت و به مشکلات خونوادم اهمیت نمیداد اما اینقدر اذیتش کردم که دیگه نتونست تحمل کنه. الان گاهی حالم رو میپرسه. با اینکه عاشقشم ولی جرات ندارم ازش بخوام برگرده چون میدونم هیچ تغییری نکردم و اگه ازدواج کنیم مشکلاتمون صد برابر میشه.
اون دلش یه دختر شاد و سرحال میخواست که همراهش باشه. من اصلا نمیدونم آخرین باری که خندیدم کی بوده. مادرم تمام اعتماد به نفسم رو نابود کرده و هرکاری میکنم باز تاثیر خودشو میزاره. کاری کردم نامزدم هم خسته و غمگین بشه.
من از خودم متنفرم. حس میکنم بابت مشکلات همه مسئولم. روزی چند ساعت گریه میکنم. از اوایل اسفند تا حالا از خونه بیرون نرفتم. میشینم گوشه اتاق که کسی رو نبینم. هیچوقت نتونستم با کسی یه رابطه دوستی درست داشته باشم چون کوچکترین حرف یا شوخی دیگران برام میشه شکنجه روحی. اگه کسی ازم خواستگاری میکرد از ترس اینکه بیاد و وضع زندگیمونو ببینه همونجا ردش میکردم. میخواستم برم سرکار اومدن تحقیق کردن؛ مادرم توپیده بود بهشون؛ صلاحیتم تائید نشد. دارم مثل مادرم میشم, از همه چی بدم میاد.
کوچکترین انگیزه و انرژی حتی برای خودکشی ندارم. نمیدونم وقتی هیچکس از مرگم ناراحت نمیشه چرا هنوز زندم. دلم برای خیلیها تنگ شده که نمیتونم ببینمشون و اینقدر این دلتنگیها کش اومده که یه جورایی همه چی برام پوچ و بی معنی شده.