نوشته اصلی توسط
میلاد اچ
شدیموباکلی مخالفته خانواده ها ازدواج کردیم هیچ مراسمی نه عقدنه عروسی هیچی نگرفتیم فقط رفتیم محضربابام اومدیه امضاکردورفت این شروع زندگیم بودتواین مدت خیلی جروبحثودعوابین منوهمسرم بودتااینکه یک روزکاربه کتک کاری کشید که این وسط همسرم ازپدرم کتک خوردوکاربه شکایت کشیدامابازم آشتی کردیم چون عاشق هم بودیم تاشنبه شب که سره یه سری مسائل بحثمون شدوشوهرم منوکتک زدالرته منم مقصربودم چندشب بود باهام قهربودمن هی شام درست میکردم ساعت۱۲شب میومدبه من بی محلی میکردومیرفت تواطاق شام نمیخوردومیخوابیدمنم شنبه شب دیگه خیلی عصبی شدم وقتی شاموکشیدم گفت نمیخورم قاطی کردم زدم همه چیروشکستم فحشوکشیدم بهش اونم عصبی شداومدبرای اولین بارگرفت منوزدبعدرفتم شکایت کردموپای خانوادمم اومدوسط دعوامرافه شدالان دارم ازشدت ناراحتیوغصه اشک میریزم خیلی ازکارایی که کردم پشیمونم خانوادم میگن مهرتوبگیر طلاقتوبگیرامامن نمیتونم بدون اون زندگی کنم الان دوروزه ندیدمش همش دارم اشک میریزم حالم بده نمیدونم چیکارکنم خواهش میکنم یکی کمکم کنه ماخیلی سختی کشیدیم تابه هم رسیدیم نمیخوام ازدست بدمش