نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: ترس از دست دادن عزیزان

1211
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2018
    شماره عضویت
    38210
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    ترس از دست دادن عزیزان

    سلام. ممنون از اینکه وقت میگذارید و شرح حال من رو میخوانید و نظرتون رو میگید.
    من یک پسر هجده ساله هستم. از زمانی که به یاد داشتم. وقتی که با چیزی خو بگیرم وابستگی شدید به اون پیدا میکنم. همین در رابطه هام با افراد هم قابل تعمیم هست. یعنی منظورم با اعضای خانواده هست. شبیه پدرم. یادمه حدود 10 و یا 9 سال پیش وقتی که یک بار مریض بودم و همراه با مادرم پیش پزشک رفتم به پزشک گفتم دارویی نیست که پدرم بخوره و همیشه زنده بمونه. این ترس یعنی از دست دادن پدرم همیشه با من بود. تا سال 91 که وقتی سر سفره داشتیم غذا میخوردیم که یکدفعه سر سفره دیدیم که دهن پدرم کج شد. و اول میخندید. فکر میکردیم که شوخی میکنه ولی وفتی پاشد که به سر صورتش آبی بزنه پاس سست بود و افتاد. اونجا بود که زندگی سریع برای من گذشت. تمام ترسی که داشتم تبدیل به واقعیت شد. بعد از چند روز از سکته مغزی شدید پدرم رفت. شاید اینکه واقعیت اینکه که ما رفتیم و اون در تاریخ جاودانه شد. حداقل تا زمانی که من هستم. در تاریخ خودم جاوادانه شد. قبل از همه این رویداد ها زندگی طبیعی بود. من هم یک بچه متوسط از نظر درس و یک بچه معمولی بودم. اما بعد از فوت پدرم یک روز که خواستیم که بریم شهر دیگه برای سر زدن به یک فامیل. توی ماشین احساس خفگی کردم. قلبم به تندی میزد. و احساس خفگی. و خلاصه خب رفتم پیش روان پزشک. داروداد و روز به روز بهتر شدم. از نظر روحی اینکه گریه کنم و یا ... اصلا نداشتم. کلا من همیشه دوست داشتم مشکلات رو داخل ذهن خودم حل کنم و چیز بسیاری کمی رو در بیرون بیان کنم. اما خب بعد این جریانات و زمانی که دارو میخوردم. و هنوز تپش های داشتیم هر موقعه کهتپش قلب داشتم دوست داشتم که به یک جاهایی پناه ببرم. شاید تنها جایی که اصلا خیلی کم رفتم پیش مادرم. خب میدونید. من عاشقش هستم. اصلا دوست نداشتم در آن زمان که خودش هم ناراحت بود ناراحتی من هم اضافه بشه. بنابر این بعد اون خب توی اینترنت گشت میزدم. و حالا با یک سایتی آشنا شدم که مدت زیادی رو توی اون میذاشتم. یعنی زندگی من جوری بود که از ساعت 9 شب تا صبح توی اینترنت و سایت بودم. و 6 یک دوش و غذای میخوردم تا دوباره ساعت 7 یا 8 و ساعت 9 دوباره همان جریان. شاید این کار برای 2 یا 3 سال ادامه داشت. و اصلا نذاشتم که مدرسه به این جریانات آسیب برسونه! ) سال اول و دوم دبیرستان در هر سال 3 درس افتادم. یعنی در مجموع 6 درس. که البته قبول شدم و رشته تجربی رو هم انتخاب کرده بودم. سال سوم دبیرستان که داشتم میرفتم و داشتم تجدیدی سال دوم رو پاس میکردم. بنا به اتفاقی پیش خودم قول دادم سایتی که از همکاری در آن شروع کردم و کم کم به مدیر و مالکش رسیدم. و تجربیات زیادی از لحاظ برنامه نویسی و طراحی وبسایت رسیده بودم رو بفروشم. و قول دادم که دیگه درسی رو تجدید نشم. یعنی نخواستم هیچ وقت دیگه مادرم رو نا امید کنم. این در صورتی بود که هیچ وفت مادرم هرحرفی نزد و همیشه میگفت قبول میشی. خلاصه سال سوم و چهارم دبیرستان رو با موفقیت گذروندم. بدون حتی یک تجدیدی.نمراتم هم در مدرسه و کلاسی که بودم در این دو سال از بقیه کلاس که هیچ توجهی به درس نداشتن از بقیه بهتر بود. سال سوم خیلی سخت گذشت. همه امتحانات نهایی بود و من هیچ پیشینه ای از گذشته نداشتم. اما سال سوم فرق میکرد خوب درس میخوندم. ولی خب تا آن زمان هیچ وفت زمانی پیدا نکرده بودم که اصلا فکر کنم چه میخوام. اینکه از زندگیم چه میخوام. اینکه میخوام با قرار گیری در چه مسیری باشم؟ خب سال اول کنکور هم گذشت. و الان دو سه ماه دیگه کنکور سال دوم هست که میدمش. شاید این 9 ماه که از کنکور قبلی گذشت سخت ترین روزگار عمرم بوده. خیلی عذاب کشیدم. اینکه برم دنبال حرف مردم یا زندگی خودم! اینکه آیا اهمیت بدم به حرف مردم. اینکه آیا من واقعا از خودم چه میخوام. میدونید. بالاخره به جواب هام رسیدم. ولی بذار چیزهایی رو بهتون بگم. همیشه تا زمانی که بودم. دوست داشتم کسی میبود که واقعا میشد روش حساب کرد. کسی که از کارهای بزرگ نترسه. بتونیم ایده هامون رو اجرا کنیم. ولی این جور اطراف واقعا اطراف من کم بود. شاید بیشتر کسایی که پیش من بودن و یا کنارم بودن سرشون تو گوشی و دنبال کارهای ... بود و مرد عمل و یا اینکه کسی باشند که بشه سرشون حساب کرد نبود. یعنی اگه که میخواستم دنبال خواسته هام بارم باید. و مجبور میبودم که بارش رو خودم تحمل کنم. خب این خیلی جاها باعث شد نا امید بشم. اما خب تا الان اینکه واقعا میخوام چه کار کنم و هدفم از زندگی چیست فکر من بوده اند. و ترس هایم شبیه دیگران بودن و اینکه 30 سال دیگه به خود بیام و ببینم عمری گذشته و اهدافم اجرا نشده اند. شاید بگید اهداف چه هستم؟ خب باید یک چیزهایی رو باید بگم. من عاشق بچه ها هستم. عاشق پدر شدن. عاشق کمک کردن. عاشق کار خیر کردن. عاشق پزشکی. عاشق تکنولوژی. چیزی که مدت هاست در ذهنم هست و حتی دامنه های heallent.com و heallent.ir رو برای اون ثب کردم. یک کار بزرگه. یک چیزی که هنوز وجود ندارد. شاید قسمتی هایی که از اون ایجاد شده باشه اما ناقص هستند. در کل اگر خواسته باشم. من میخواهم با استفاده از تکنولوزی مقدار زیادی از مشکلات جامعه پزشکی رو برطرف. اطلاعات پزشکی افراد به وسیله استارت آپ و توسط خودشون مرتب و هر فرد یک پزشک آنلاین داشته باشد. زندگی و عمر تنها چیزی هست که اگر از دست رفت. دیگر رفته! اما این واقعا نامردی هست که با مریضی و ... بگذرد. هدف هیلنت هم همین هست. با کمترین هزینه امکاناتی رو در اختیار بگذاره که باعث ارتقا سلامتی شوند. به طور خلاصه. براتون بگم. توسط سیستم و هوش مصنوعی چکاب بشوند. در صورت نیاز میتوانند با یک پزشک چت/ گفتگوی ویدویی / و یا صورتی میتوانند داشته باشند. و اگر مشکل جدی بود. میتوانید به صورت اینترتی ویزیت پزشک بگیرد. و همچنین سیستم هایی برای تحلیل آزمایش و ... یک سیستم کامل. جایی که بیماران خاص رو به هم نزدیک کند. یک سیستم بزرگ. یک اکوسیستم. چیزی که امکان پذیر است اما سخت. جایی که بتوان با کسانی که مشکلاتی که شبیه تو دارند گفتگو کنی. جایی که هدف اول پیشگری هست و نه درمان. جایی که برای کسایی که از پزشک میترسند. برای کسایی که فکر میکنند هر چیزی سرطان هست. می ترسند فیزی برند پیش پزشک. یک سیستم کامل. من خوذم که به آن اعتقاد کامل دارم. اما خب اجرای اون هم بسیار ساده نیست. به دانش بسیار زیادی نیاز هست تا بتوانم نسخه اولیه اون رو عرضه کنم. دانشی هم از پزشکی و هم از برنامه نویسی. آفرین هدف همین هست. پزشکی. حقیقتا بخوام بگم. امسال یعنی برای سال دوم نتوانم هم پزشکی قبول شوم. اما میخواهم برای بار سوم این بار از همین الان شروع کنم به سخت مطالعه کردن. جوری که نگاهم به رتبه برتر بودن باشه؟ نظر شما چیه؟ به نظرتون نوجوان جو گیری هستم یا اینکه...؟ پیشتبان قلم چی که گفت بری دانشگاه این ها از ذهنت مییپره. آیا این مسیر واقعی است یا این؟ عشق یا روزگار؟ایجاد یک تغییر بزرگ یا دنبال کردن روزگار؟ روزگار رو دنبال کنم با عشقم که بچه های سرطانی هستند چه کار کنم؟ برفرض که پزشکی قبول شدیم. چطور میتوان کاری نکرد که عامل های اون رو نادیده بگیرم. چیزی که هدف هیلنت هست. کنکور سال 98 منتظر ما هست.؟ جو ندارم. ایمان دارم به هدف. حمایت همه جانبه از افراد مبتلا به سرطان مخصولا کودکان. و جلوگیری از ابتلا به آن. یعنی تلاش در راه کاهش آن. این هدف و راه من هست. تا الان خواستم همیشه این رو از ذهن پاک کنم. ولی هربار باعث شد دو یا سه هفته با خودم درگیر باشم. و آخر دوباره از سر خط.! آیا نظر شما این است که راه خودم را بورم؟ البته منظورم این نیست که نصیحت قبول نکنم. منظورم این است که کلا این برنامه رو اجرا کنم؟ یا..؟

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26542
    نوشته ها
    1,281
    تشکـر
    319
    تشکر شده 773 بار در 518 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : نظر شما چیست؟

    درود
    کاش خلاصه تر مینوشتین..

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. غم از دست دادن عزیزان
    توسط ali031 در انجمن روانشناسی فردی
    پاسخ: 8
    آخرين نوشته: 01-08-2017, 11:40 AM
  2. ترس از دست دادن عزیزان
    توسط naghme1365 در انجمن اضطراب
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 10-22-2015, 11:43 AM
  3. نگرانی از دست دادن عزیزان
    توسط Jaban در انجمن عوامل استرس زای شدید
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 02-13-2015, 11:49 AM
  4. *** روش کنار آمدن با غم از دست دادن عزیزان ***
    توسط mahsa42 در انجمن دنیای روانشناسی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-25-2014, 03:14 PM
  5. راهکارهای مقابله با غم و اندوه از دست دادن عزیزان
    توسط Artin در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-27-2013, 02:38 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد