سلام وقتتون بخير
من ٣١ و همسرم ٢٥ سالشه
٦ ساله ازدواج كرديم و يه پسر ٥ ساله داريم
وضعيت مالى هم متوسطه
شرايط كاريم بخاطر اينكه اضافه كار بيشتر بگيرم بايد تا ٨ شب سر كار باشم اما پنجشنبه و جمعه تا ٢
خانمم نزديك به ٣ ساله كه بيشتر تمايل داره با دوستاش بيرون
از وقتى هم كه ماشين خويدم هرشب وقتى ساعت ٨ ميام خونه با يكى از دوستاش (مطلقه. ولى خب زن خوبيه) ميرن بيرون تا ٣ صبح ميان خونه
بچه رو هم نميبره ميذاره پيش من
اصلاً به فكر زندگيش نيست و كلاً همه چيز و ول كرده
اعتراض هم ميكنم ميگه توهمى هست كه اينجورى فكر ميكنى اون فقط دوست صميمى منه تو شوهرمى
منم ميگم وقتى به اون بيشرر اهميت ميدى و دوست دارى همش با اون باشى يعنى اون برات از من مهمتره...
يه شب گفتم با اين لباس ميخواى برى بيرون با دوستات ( اكيپ دختر و پسر بود) گفتم من نميام گفت مهم نيست و رفت.
روز به روز هم از هم دورتر ميشيم چون اصلاً نيازى به من نداره
چندبار هم گفتم طلاقت ميدم عين خيالش نبود البته اولين بار ترسيده بود
اما چون ديد كارى نكردم الان ديگه مهم نيست براش
هيچ چيز براش كم نذاشتم و همه چيزو براش فراهم كردم
فكر ميكردم اگه هميشه باب ميلش رفتار كنم شوهر بهترى هستم و بيشتر عاشقم ميشه ( بزرگترين اشتباهم بودطلاق دادن هم كارى نداره چون خودم از اين همه استرس و غصه خوردن نجات ميدم اما نگران خوش و بچه امم بعد از طلاق.
لطفاً كمكم كنين... نميدونم چيكار كنم
نميخوام زدگيمو از دست بدم
اما دارم به جايى ميرسم كه چشمم و ببندم و طلاق