موافقم
ولی خب میدونید یه مقطع زمانی آدم خام هست و احساسات ممکنه بعش غلبه کنه
من چند سال قبل با اینکه می دونستم بچه هستم!
با اینکه می دونستم نباید و نمیخوام به پسری علاقه مند بشم
با اینکه اصلا از ازدواج خیلی کم می دونستم و سن ازدواجمم نبود
ولی یه نیرویی ناخودآگاه من رو به سمت پسردایی ام میکشید
هزاران بار خودم رو سرزنش می کردم
خیلی وقت ها این علاقه رو باعث افت شخصیتم می دونستم
واقعا نمی دونم چی شده بود
اما اینو می دونم تو هر جمعی که اون پسر بود من فقط چشمام اونو میدید
با اینکه اون هیچوقت نفهمید ولی دوست داشتم گاهی فقط بهش زل بزنم یا باهاش راجب هر چیزی حرف بزنم حتی بحث درسی و آب و هوا!
آرامشی رو ازش می گرفتم که هیچ مدلش رو تا قبل اون تجربه نکرده بودم!
البته دخترها خب از بچگی از مرد رویاهاشون یه سری تصویرهای ذهنی برای خودشون میسازن
خیلی وقت ها به این نتیجه رسیدم تقریبا تمام اون چیزهایی که من از مرد رویاهای زندگی ام انتظار داشتم رو
توی وجود و شخصیت اون میدیدم
چون همیشه کلی پسر اطرافم بود و من رابطه ام باهاشون خیلی عادی و معمولی بود.
اما با اون برای من با همه شون فرق می کرد
احساس می کردم تو دنیا مانندی براش نیست!
تا اینکه بعدها بزرگتر که میشدم و چیزهایی از زندگی رو یاد می گرفتم
دیگه کم کم عقلم قد کشید و تونستم به احساسم غلبه کنم!