نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: احساس بی ارزشی

851
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38376
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    احساس بی ارزشی

    سلام سی سالمه و یه پسر دوساله دارم چهارساله ازدواج کردم و بخاطر شغل همسرم عسلویه هستیم خیلی احساس حقارت و بی ارزشی در زندگیم میکنم احساس میکنم هیچکس هیچ ارزش و احترامی برای من قائل نیست و صرفا مثل یه پادری ام که همه از روم رد میشن ماحصل طلاقم و زیر دست مادربزرگم بزرگ شدم که همین بهمن فوت کرد دریغ از یه ذره دلخوشی و محبت پدرانه هیچی چشمه ی محبت هممون تو اون برهه خشکید زورمو زدم با تمام بی مهری هایی که دیده بودم همه رو دور هم جمع کنم چه برادر خواهرای ناتنیم از زن بابام چه برادرخواهرای تنی اما نشد تا مادربزرگم بود همیشه بین منی که دختر بودم با برادرام فرق میزاشت و همیشه بخاطر دختر بودنم احساس گناه و شرمندگی میکردم و به آزادی و بی بندوباری برادرام حسادت میکردم قبل اومدن زن بابام خیلی بابایی بودم بعد اومدن زن بابام و بدنیا اومدن اولین بچه کلا همه ممون رفته رفته از چشم بابا افتادیم واسه اینکه هنوز عزیزش باشم چوقولی میکردم و خودشیرینی ولی نشد هرکدوم یه سرنوشتی داشتیم بعدشم که خواهرم ازدواج کرد زن بابام به بهونه ی اختلافش با مادربزرگم مارو شوتید تو یه اتاق نه متری با حدااقل امکانات بدون یخچال و فرش و .... سخت بود ولی گذشت مدرسه میرفتم کار در منزل میاوردم و بعدها دانشگاه قبول شدم متعاقبا سرکار رفتم و درس خوندم ولی هیچکدوم باعث نشد اون جایگاه قبلی رو پیش پدرم بدست بیارم زن بابام چه زمانیکه زیر دستش بودیم چه بعد چه الان که کیلومترها ازشون دورم از هیچ شیطنتی تو زندگیم دریغ نکرده همیشه گویا خار تو چشمش بودم بارها تو نوسانات و با همه ی تحریکا و فحاشی هاش خودمو کنترل کردم و دست گل به آب ندادم ولی تا تونستم خودمو بالا کشیدم این در حالی بود که شاهد تبعیض پدرم با خودمو و خواهر ناتنی م بودم اون دنیای رفاه و آسایش من باید چادر سرمو قیچی میکردم تا بتونم ازش مانتو بدوزم تا به چشم حقارت بهم نگاه نکنن برادرام بخاطر فرهنگ مرد سالاری همیشه دست بزن داشتن و متاسفانه هیچگونه حمایتی از هیچکس ندیدم تا اینکه تصمیم گرفتم برم باشگاه ده تا خوردم یکی بزنم زن بابام تهمت های ناروای جنسی بهم میزد و پاکدامنی مو زیر سوال میبرد ازش شکایت کردم هرچند پیگیر نشدم و پدرم بخاطر اینکار کلی بهم خشم گرفت گویا تا بابا مارو نمیزد دل این زن خنک نمیشد و... با همسرم اینترنتی آشنا شدیم من یه آدم خود ساخته بودم و کاملا تنها بخاطر فشارای عصبی زن بابام دل و زدم بدریا علی رغم اینکه ظاهرش هیچوقت بدلم ننشست باهاش ازدواج کردم پدرم و زن بابام از کوچکترین بدی در حق من دریغ نکردن تا وقتی مادربزرگم زنده بود به بهونه ی اون یه سر میرفتمو میومدم در اصل شاید این تنها فقط یه بهونه بود ما تو اوج بدبختی و نداری تو یه اتاق بغلی سفره ی اونا همیشه سنگین و رنگین بود و ریخت و پاش های آنچنانی داشتن ولی با اینحال همیشه مراعات پدرمو میکردم و مثل عمه هام میگفتم تقصیری نداره حریف زن بابام نمیشه بعد فوت مادربزرگ علی رغم تمام تلاشم نشد یعنی نخواستن که روابط درست بشه خواهر ناتنیم جوری باهام رفتار میکنه انگار من بدترین و حقیرترین آدم روی زمینم تو خونه حرف حرف اونه حتی خریدای خونه و...خیلی خواستم بهش نزدیک بشم اما رفتارش باهام تحقیر آمیزه چهار ساله ازدواج کردم یکبار نیومدن خونه ام سقط داشتم بستری شدم دوران خیلی بد حاملگیم دریغ از یک تلفن تا من زنگ نزنم هیچکدومشون کاری بکارم ندارن برادرمم ازدواج کرده اونم همینطور پدرم اینا همین عید تا بغل گوشمون اومدن ولی خونه ی ما نیومدن اونیکی برادرام بخاطر سرقت زندانه رفتم رضایت یکی از شاکیاشو گرفتم ولی همه خزیدن تو سوراخای خودشون هیچکدوم حاضر به کمک کردن به برادرم نیستن منم وسعم تا یه حدی بود ولی دنیای توقع رو از من دارن تازه شروع کردم به درس خوندن حقوق میخونم همش از خودم میپرسم چرا من ? منکه باهاشون کاری ندارم منکه همیشه تو بدبختیا کنارشونم چرا اینهمه باهام بدن ? چرا همیشه جوری رفتار میکنن تا من بسوزم ? مگه من چیکارشون کردم که منو مستحق اینهمه عذاب میبینن اینروزا کارم شده همش گریه و دلگیری و اضطراب انگار تو یه برزخ گیر کردم و موندم بین رفتن و موندن همیشه از خودم گذشتم ولی هیچکس بخاطر من از خودش نگذشت حتی مادربزرگمم همیشه بهم میگفت زورم بتو میرسه به اون دوتا نمیتونم چیزی بگم آیا این حق من ازین زندگیه یه طرف موندم با سادگی و حماقتای خودم و یه طرفم دوست دارم دیگه بکنم ازشون و بچسبم به زندگی و آینده ام ولی تو ناخودآگاه انگار موتور حرکتم اونان احساس میکنم با خودم صادق نیستم مثلا بازم میخوام موفق شم که اونا بگن چقدر با عرضه س همیشه میگم من لایق اینهمه بدی و عداوت و بی محلی نیستم نمیدونم چیکارکنم با زندگیم ممنون میشم راهنماییم کنین شرمنده انقدر طولانی شد

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : احساس بی ارزشی

    دوست عزیز توصیه میکنم این آشفتگی افکار و سوالات رو بنویسید .
    چندین بار بخونید و بعد آتیش بزنید و فراموش کنید .
    اینکه این حجم از افکارو در ذهنتون جمع کردید .
    اگر تاثیری می بایست داشته باشه تا امروز اتفاقی میفتاد.
    بری خودتون هدفهایی رو مشخص کنید.
    از هدفهای کوچیک استفاده کنید .
    ورزش کردن رو فراموش نکنید .
    از طرفی تا شما خودتون رو دوست نداشته باشید .
    چنین حسی رو به دیگران منتقل نکنید .
    این افکار مثل طنابی به دست و پای شما بسته شده .
    و تا این تلقیناتو از دست و پای خودتون باز نکنید انتظار معجزه نداشته باشید .
    برای مثال به نوشته خودتون توجه کنید .
    یکنواخت و پشت سر هم .
    بدون هیچ گونه پارگرافی .
    و این در زندگی شما هم وجود داره .
    پس نیازه در زندگی خودتون هم به این موارد دقت کنید .
    ایجاد تنوع و یادگیری هنر و حرفه ای میتونه شما از این حس یکنواخت بیرون بیاره .

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-88472864
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38376
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : احساس بی ارزشی

    ممنونم از راهنماییی تون

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد