سلام
من شانزده ساله هستم و به زودی هفده ساله خواهم شد.
مشکلات من از بدو به دنیا اومدنم شروع شد. پدرو مادرم عادمایی نبودن که با عشق ازدواج کنن در واقع ازدواجشون زوری بود و تا الان که هفده هجده ساله باهم زندگی می کنن از هم بدشون میاد و به قول خودشون فقط به خاطر ما بچه هاست که تاحالا از هم جدا نشدن.
پس اینکه می گم از اول ازدواجشون با هم دعوا می کردن نباید غیر قابل باور باشه.با اینکه چیزی از چهار سال اول زندگیم چیزی یادم نمیاد اما چهار سال بعدشو خوب یادمه. چهارسالم بود که خواهرم به دنیا اومد. مشکل بزرگ بعدی ازینجا شروع میشه. خواهر من یه بجه ی کوچیک یه ماهه بود که منِ چهارساله اتفاقی پام رفت روی پاش یا شکمش نمیدونم. صحنه ی بعدی که یادمه این بود که همین که گریش بلند شد بابام چنان منو پرت کرد تو ی در اتاق که همچنان جای کمرم که توی در فرو رفته هست البته چن وقت پیش در رو لطف کردن عوض کردن. دایی هام بابامو از منِ بچه دور کردن و من از درد کنار مامانبزرگم که داشت نماز می خوند بی صدا گریه می کردم. مامانم روبه روم نشسته بود و مدام می گفت الهی بمیرم. پس بابام از بدو ورود خواهرم بهم فهموند از گل نازک تر بهش بگم چی تو انتظارمه. چند روز بعدش وقتی خواهرمو بقل کردم و از دستم افتاد بابام خونه نبود پس وظیفه خطیر کتک زدن من روی شونه های مامانم بود. از همون موقع یادمه که هفته ای یا هر دوهفته ای یه بار کتکو می خوردم. با دمپایی، با کمربند، با کفگیر، حتی با قاشق و چنگال داغ هم مامانم منو می سوزوند ولی چون خودش تو بچگی از مامانبزرگم خیلی زیاد کتک خورده این کتکایی که من پیشش خوردم سوسول بازیه کتک نیست هر جا هم میریم میگه من که تو رو اصن نزدم اگه بدونی ننم چطور منو میزد! البته تو ایین سال ها به تعداد انگشت شماری از بابام کتک خوردم با اینکه شاید ده برابرشو از مامانم خوردم.حالا با خودتون میگین چیکارمی کردم مگه که کتک می خوردم؟ اگه با دوستام تو کوچه بازی می کردم، مامانم یه چیزی می گفت من نمی گفتم چشم، خواهرم منو اذیت می کرد و من میزدمش، دیر از خواب بلند میشدم کتک می خوردم.البته نصف بیشت کتکا به خاطر مورد آخریه که خواهرم میزد زیر گریه و مامانم میفهمید من زدمش...
هر جوری که بود من زنده موندم! تا اینکه به سن بلوغ رسیدم. مامان و بابام جفتشون فرهنگین و لیسانس دارن. پس اینطوری نیست که آدمای تحصیل نکرده ای باشن. حتی مامانمو تو خیلی از مدرسه ها دعوت می کنن تا برای بقیه والدینا جلسه آموزش خانواده بزاره اما خودش بهشون عمل نمیکنه.
هر چی بزرگ تر میشدم خدارو شکر کتک زدنا کمتر می شد چون من بیشتر وقتمو تو اتاق می گذروندم. درس خوندم و مدرسه ی تیزهوشان قبول شدم الانم کلاس دهمم و جز نمره های ممتازم. برخلاف خیلیا نه دوست پسر داشتم، نه بهش فکر کردم. مامانم تو ی هنرستان معلم هنره و خوب توی اونجور دبیرستان ها دانش آموزای خوبی پیدا نمیشن. خودش برام تعریف میکنه که خیلی از شاگرداش دوست پسر دارن یا خودزنی می کنن. من تا حالا با تیغ روی خودم یه خراش هم ننداختم چون کاملا مخالف اینجور کار ها و خودکشی و یا حتی فرار کردن از خونه هستم.
خلاصه من به دوره ی بلوغ که رسیدم هم رفتارش باهام تغییر نکرد. همچنان فحاشی و کتک. خوب من یه نو جوونم طبیعیه که سرکش و گاهی پرخاشگر باشم ولی نباید به خاطر اینا این همه کتک بخورم. من درسم خوبه ، معتاد نیستم، از دوست پسر نداشتم حامله نیستم، سال تا سال یه شارژ پنج تومنی می خرم و نگهش میدارم خودشم میدونه و می بینه. اما همچنان از من راضی نیست. اگه من بعد از هر دعوامون باهاش قهر باشم زمانی که باهاش قهر نیستم روی سرم میزارمش. انقد احترامشو نگه می دارم که خدا میدونه چون عادم معتقدیم نمی خوام مامان و بابام حلالم نکنن. ولی همین که دعوامون میشه میگه حلالت نمی کنم.ازت راضی نیستم.به افغانی شوهرت میدم. میام مدرست آبروتو میبرم. نه مامانم ،نه بابام نه خواهرم هیچکودوم حرمتمو نگه نداشتن. مامانو بابام هر روز سه بار دعوا می کنن. مامانم بلند بلند بددهنی می کنه.حرفای خیلی خیلی زشتی هم میزنه، چه به من چه به بابام. بابام هم تا حالا ندیده یه دفعه بگیره مامانمو بزنه بگه حداقل به ننه بابام که مردن حرف بد نزن. کلا هیچی نمیگه و بی غیرته.
تازگیا این دعواهاشون خیلی اعصابمو ضعیف کرده. از صداهای بلند می ترسم. از تاریکی میترسم . بعضی صداها باعث میشن سر درد بگیرم. عملا یه ادم عقده ایم. منی که یه ماه پیش به خاطر مرگ پدر بزرگم که خیلی دوسش داشتم گریه نکردم الان دارم زار زار گریه می کنم.
من از خدا ممنونم که مامانو بابا دارم، اما بهش گله هم می کنم. رفتار مامانم برام غیر قابل تحمله . برام رقت انگیزه براش احساس تاسف می کنم.گاهی میگم کاشکی ننه بابام دوتا معتاد الدنگ بودن که سرتاپاشون بوی سیگار و تریاک میداد، ولی یه بارم که شده بقلم کنن، بگن بهت افتخار می کنیم، بگن دوست داریم ولی هیچی. به جز اینکه از نظر خوراک و رفاه تأمینم از لحاظ عافطی بدخت بیچارم. دوسال دیگه کنکور دارم و امیدم به زندگی فقط همینه. درس می خونم یه داشگاه خوب قبول شم. شما بهم بگین این دوسالو چطور به خوبیو خوشی بگذرونم؟
تو روخدا ببخشید طولانی شد.