نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: والدینی که درک نمی کنند

5840
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38434
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    والدینی که درک نمی کنند

    سلام
    من شانزده ساله هستم و به زودی هفده ساله خواهم شد.
    مشکلات من از بدو به دنیا اومدنم شروع شد. پدرو مادرم عادمایی نبودن که با عشق ازدواج کنن در واقع ازدواجشون زوری بود و تا الان که هفده هجده ساله باهم زندگی می کنن از هم بدشون میاد و به قول خودشون فقط به خاطر ما بچه هاست که تاحالا از هم جدا نشدن.
    پس اینکه می گم از اول ازدواجشون با هم دعوا می کردن نباید غیر قابل باور باشه.با اینکه چیزی از چهار سال اول زندگیم چیزی یادم نمیاد اما چهار سال بعدشو خوب یادمه. چهارسالم بود که خواهرم به دنیا اومد. مشکل بزرگ بعدی ازینجا شروع میشه. خواهر من یه بجه ی کوچیک یه ماهه بود که منِ چهارساله اتفاقی پام رفت روی پاش یا شکمش نمیدونم. صحنه ی بعدی که یادمه این بود که همین که گریش بلند شد بابام چنان منو پرت کرد تو ی در اتاق که همچنان جای کمرم که توی در فرو رفته هست البته چن وقت پیش در رو لطف کردن عوض کردن. دایی هام بابامو از منِ بچه دور کردن و من از درد کنار مامانبزرگم که داشت نماز می خوند بی صدا گریه می کردم. مامانم روبه روم نشسته بود و مدام می گفت الهی بمیرم. پس بابام از بدو ورود خواهرم بهم فهموند از گل نازک تر بهش بگم چی تو انتظارمه. چند روز بعدش وقتی خواهرمو بقل کردم و از دستم افتاد بابام خونه نبود پس وظیفه خطیر کتک زدن من روی شونه های مامانم بود. از همون موقع یادمه که هفته ای یا هر دوهفته ای یه بار کتکو می خوردم. با دمپایی، با کمربند، با کفگیر، حتی با قاشق و چنگال داغ هم مامانم منو می سوزوند ولی چون خودش تو بچگی از مامانبزرگم خیلی زیاد کتک خورده این کتکایی که من پیشش خوردم سوسول بازیه کتک نیست هر جا هم میریم میگه من که تو رو اصن نزدم اگه بدونی ننم چطور منو میزد! البته تو ایین سال ها به تعداد انگشت شماری از بابام کتک خوردم با اینکه شاید ده برابرشو از مامانم خوردم.حالا با خودتون میگین چیکارمی کردم مگه که کتک می خوردم؟ اگه با دوستام تو کوچه بازی می کردم، مامانم یه چیزی می گفت من نمی گفتم چشم، خواهرم منو اذیت می کرد و من میزدمش، دیر از خواب بلند میشدم کتک می خوردم.البته نصف بیشت کتکا به خاطر مورد آخریه که خواهرم میزد زیر گریه و مامانم میفهمید من زدمش...
    هر جوری که بود من زنده موندم! تا اینکه به سن بلوغ رسیدم. مامان و بابام جفتشون فرهنگین و لیسانس دارن. پس اینطوری نیست که آدمای تحصیل نکرده ای باشن. حتی مامانمو تو خیلی از مدرسه ها دعوت می کنن تا برای بقیه والدینا جلسه آموزش خانواده بزاره اما خودش بهشون عمل نمیکنه.
    هر چی بزرگ تر میشدم خدارو شکر کتک زدنا کمتر می شد چون من بیشتر وقتمو تو اتاق می گذروندم. درس خوندم و مدرسه ی تیزهوشان قبول شدم الانم کلاس دهمم و جز نمره های ممتازم. برخلاف خیلیا نه دوست پسر داشتم، نه بهش فکر کردم. مامانم تو ی هنرستان معلم هنره و خوب توی اونجور دبیرستان ها دانش آموزای خوبی پیدا نمیشن. خودش برام تعریف میکنه که خیلی از شاگرداش دوست پسر دارن یا خودزنی می کنن. من تا حالا با تیغ روی خودم یه خراش هم ننداختم چون کاملا مخالف اینجور کار ها و خودکشی و یا حتی فرار کردن از خونه هستم.
    خلاصه من به دوره ی بلوغ که رسیدم هم رفتارش باهام تغییر نکرد. همچنان فحاشی و کتک. خوب من یه نو جوونم طبیعیه که سرکش و گاهی پرخاشگر باشم ولی نباید به خاطر اینا این همه کتک بخورم. من درسم خوبه ، معتاد نیستم، از دوست پسر نداشتم حامله نیستم، سال تا سال یه شارژ پنج تومنی می خرم و نگهش میدارم خودشم میدونه و می بینه. اما همچنان از من راضی نیست. اگه من بعد از هر دعوامون باهاش قهر باشم زمانی که باهاش قهر نیستم روی سرم میزارمش. انقد احترامشو نگه می دارم که خدا میدونه چون عادم معتقدیم نمی خوام مامان و بابام حلالم نکنن. ولی همین که دعوامون میشه میگه حلالت نمی کنم.ازت راضی نیستم.به افغانی شوهرت میدم. میام مدرست آبروتو میبرم. نه مامانم ،نه بابام نه خواهرم هیچکودوم حرمتمو نگه نداشتن. مامانو بابام هر روز سه بار دعوا می کنن. مامانم بلند بلند بددهنی می کنه.حرفای خیلی خیلی زشتی هم میزنه، چه به من چه به بابام. بابام هم تا حالا ندیده یه دفعه بگیره مامانمو بزنه بگه حداقل به ننه بابام که مردن حرف بد نزن. کلا هیچی نمیگه و بی غیرته.
    تازگیا این دعواهاشون خیلی اعصابمو ضعیف کرده. از صداهای بلند می ترسم. از تاریکی میترسم . بعضی صداها باعث میشن سر درد بگیرم. عملا یه ادم عقده ایم. منی که یه ماه پیش به خاطر مرگ پدر بزرگم که خیلی دوسش داشتم گریه نکردم الان دارم زار زار گریه می کنم.
    من از خدا ممنونم که مامانو بابا دارم، اما بهش گله هم می کنم. رفتار مامانم برام غیر قابل تحمله . برام رقت انگیزه براش احساس تاسف می کنم.گاهی میگم کاشکی ننه بابام دوتا معتاد الدنگ بودن که سرتاپاشون بوی سیگار و تریاک میداد، ولی یه بارم که شده بقلم کنن، بگن بهت افتخار می کنیم، بگن دوست داریم ولی هیچی. به جز اینکه از نظر خوراک و رفاه تأمینم از لحاظ عافطی بدخت بیچارم. دوسال دیگه کنکور دارم و امیدم به زندگی فقط همینه. درس می خونم یه داشگاه خوب قبول شم. شما بهم بگین این دوسالو چطور به خوبیو خوشی بگذرونم؟
    تو روخدا ببخشید طولانی شد.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : والدینی که درک نمی کنند

    سلام
    به سایت مشاور خوش آمدید.
    خوب شما دختر خوبی هستید ببینید شما والدینتان را نمی توانید تغییر دهید ولی می توانید خودتان صدمه کمتری از برخوردشان ببینی. سعی کن زیاد بین دعواهاش نباشید شما دختر ارزشمندی هستید محکم باشید و بیشتر روی درستان تمرکز کنید همچنین ارتباطات اجتماعیتان را بیشتر کنید.

  3. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38440
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : والدینی که درک نمی کنند

    سلام.خسته نباشید
    من ی دختره16ساله ام ک ب زودی 17سالم میشه..خانوادم مخصوصا مامانم خیلییی باهام بد رفتار میکنه بابام ی کم بهتر از مامانم البته فقط ی کم..خستم کردن با این رفتاراشون.همش بحثای الکی..همش گیر میدن بهم.همش سرکوفت میزنن بهم .تحقیرم میکنم کارم شده گریه شب و روز.
    من تقریبا9ماه پیش با ی پسری فقط از طریق تلگرام در ارتباط بودم در حد دو هفته خانوادم فهمیدن گوشیمو جم کردن..از اون روز مامانم همش سرکوفت بهم میزنه.همش میگه تو با فلانی بودی.ولی با خواهر کوچیکم خیلیییییی خوبه.من حسودیم میشه.همش میگه با این نرو پیش اون نرو.ما خونمون تو ی شهر کوچیکه زیاد نمیشه رفت بیرون همش تو خونم.مامانم همش نفرینم میکنه منم اینجوری نمیتونم درس بخونم میگم آخه اینک اینقد اره نفرین میکنه ب من پس چرا درس بخونم.؟
    میگه همه بحثای ما رو توئه.مقصر تویی.همش گند میزنی.آبروی ما رو میبری در صورتی ک بخدا قسم همه از من تعریف میکنن ولی مامانم میگه خب حالا ی چیزی گفتن.تا الان نشده ی بار با هم درست حرف بزنیم و نتیجه بگیرم همش بحث همش دعوا.بخدا خسته شدم.
    دوس ندارم دیگه تو این خونه بمونم.گوشیم جم کردن.میخوان مودمم جم کنن تورو خدا بگین من باید چیکار کنم؟؟
    چیکار کنم ک اخلاقشون باهام خوب بشه.هر وقت میگم گوشیمو نیاز دارم میگن تو خجالت نمیکشی؟با چ رویی میگی گوشیمو میخوام؟
    جرئت حرف زدن با دختر عمه هامو ندارم.
    ااگ دیدمشون آجی کوچیکمو میفرستم پیشمون اونم میره براش میگه.
    هیچ کسیم ندارم ک باهاش حرف بزنم.ن مامان خوبی دارم ک بتونم باهاش راحت حرف بزنم ب بابامم نمیتونم بگم خب آخه روم نمیشه راحت نیستم باهاشون.
    خواهر یا داداش بزرگترم ندارم ک بخوام باهاشون حرف بزنم.
    کاش گوشیمو بدن..هم ب من میگن مگه چی کم داری ک رفتی با اون پسره..من هیچی کمندارم فقط محبت کم دارم.احترام بهم نمیذارن.ووقتی میخوان کاری کنن من چیزی میگم مامانم میگه تو نمیخواد حرف بزنی..
    دیوونم کرده رفتاراش.
    بخدا من اون پسره رو هم ی بارم ندیدم.اصلا اون تو ی استان دیگس.
    ولی هنوز باهم در ارتباطیم هم من هم اون خیلییییییییییییی همو دوس داریم.
    ولی مامانم همش میگه تو با ان بودی.تورو خدا بگیمن چیکار کنم ک تمام این مشکلاتم تو این زمینه حل بششه؟؟

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38440
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : والدینی که درک نمی کنند

    سلام.خسته نباشید
    من ی دختره16ساله ام ک ب زودی 17سالم میشه..خانوادم مخصوصا مامانم خیلییی باهام بد رفتار میکنه بابام ی کم بهتر از مامانم البته فقط ی کم..خستم کردن با این رفتاراشون.همش بحثای الکی..همش گیر میدن بهم.همش سرکوفت میزنن بهم .تحقیرم میکنم کارم شده گریه شب و روز.
    من تقریبا9ماه پیش با ی پسری فقط از طریق تلگرام در ارتباط بودم در حد دو هفته خانوادم فهمیدن گوشیمو جم کردن..از اون روز مامانم همش سرکوفت بهم میزنه.همش میگه تو با فلانی بودی.ولی با خواهر کوچیکم خیلیییییی خوبه.من حسودیم میشه.همش میگه با این نرو پیش اون نرو.ما خونمون تو ی شهر کوچیکه زیاد نمیشه رفت بیرون همش تو خونم.مامانم همش نفرینم میکنه منم اینجوری نمیتونم درس بخونم میگم آخه اینک اینقد اره نفرین میکنه ب من پس چرا درس بخونم.؟
    میگه همه بحثای ما رو توئه.مقصر تویی.همش گند میزنی.آبروی ما رو میبری در صورتی ک بخدا قسم همه از من تعریف میکنن ولی مامانم میگه خب حالا ی چیزی گفتن.تا الان نشده ی بار با هم درست حرف بزنیم و نتیجه بگیرم همش بحث همش دعوا.بخدا خسته شدم.
    دوس ندارم دیگه تو این خونه بمونم.گوشیم جم کردن.میخوان مودمم جم کنن تورو خدا بگین من باید چیکار کنم؟؟
    چیکار کنم ک اخلاقشون باهام خوب بشه.هر وقت میگم گوشیمو نیاز دارم میگن تو خجالت نمیکشی؟با چ رویی میگی گوشیمو میخوام؟
    جرئت حرف زدن با دختر عمه هامو ندارم.
    ااگ دیدمشون آجی کوچیکمو میفرستم پیشمون اونم میره براش میگه.
    هیچ کسیم ندارم ک باهاش حرف بزنم.ن مامان خوبی دارم ک بتونم باهاش راحت حرف بزنم ب بابامم نمیتونم بگم خب آخه روم نمیشه راحت نیستم باهاشون.
    خواهر یا داداش بزرگترم ندارم ک بخوام باهاشون حرف بزنم.
    کاش گوشیمو بدن..هم ب من میگن مگه چی کم داری ک رفتی با اون پسره..من هیچی کمندارم فقط محبت کم دارم.احترام بهم نمیذارن.ووقتی میخوان کاری کنن من چیزی میگم مامانم میگه تو نمیخواد حرف بزنی..
    دیوونم کرده رفتاراش.
    بخدا من اون پسره رو هم ی بارم ندیدم.اصلا اون تو ی استان دیگس.
    ولی هنوز باهم در ارتباطیم هم من هم اون خیلییییییییییییی همو دوس داریم.
    ولی مامانم همش میگه تو با ان بودی.تورو خدا بگیمن چیکار کنم ک تمام این مشکلاتم تو این زمینه حل بششه؟؟

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : والدینی که درک نمی کنند

    نقل قول نوشته اصلی توسط Lou نمایش پست ها
    سلام
    من از خدا ممنونم که مامانو بابا دارم، اما بهش گله هم می کنم. رفتار مامانم برام غیر قابل تحمله . برام رقت انگیزه براش احساس تاسف می کنم.گاهی میگم کاشکی ننه بابام دوتا معتاد الدنگ بودن که سرتاپاشون بوی سیگار و تریاک میداد، ولی یه بارم که شده بقلم کنن، بگن بهت افتخار می کنیم، بگن دوست داریم ولی هیچی. به جز اینکه از نظر خوراک و رفاه تأمینم از لحاظ عافطی بدخت بیچارم. دوسال دیگه کنکور دارم و امیدم به زندگی فقط همینه. درس می خونم یه داشگاه خوب قبول شم. شما بهم بگین این دوسالو چطور به خوبیو خوشی بگذرونم؟
    تو روخدا ببخشید طولانی شد.

    سلام دختر خوب
    خوش اومدید به انجمن
    و ممنون از دعوت شما
    متاسفم که حرفات رو خوندم، تلخ اما واقعیت...
    بعضی واقعیت ها تو زندگی تلخن اما تو باید یاد بگیری خودتو با شرایط وفق بدی و کمترین آسیب رو ازش بگیری.
    تا حدودی درکت می کنم چون قبلا شبیه همچین شرایطی رو تو خونواده داشتم
    البته نه به این شدت!

    با توجه به تجربه های خودم و راه حل هایی که برای این نوع مشکلات از بقیه و مشاور میگرفتم
    به نظرم بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که به خصوص الان که بیشتر وقتت رو سرگرم کارای خودت هستی
    زیاد باهاشون وقت نگذرون به خصوص وقتی میبینی اوضاع خونه آروم نیست

    نکته ی دیگه اینکه
    هر موقع میبینی تو خونه دعوا هست
    برو توی اتاقت و از اونجا دور شو که اذیت نشی
    یه هندزفری تو گوشت بذار و آهنگ گوش بده
    یا اگه برات ممکنه از خونه برو بیرون و قدم بزن
    خلاصه یه کاری کن که از اون محیط جنجالی دور بشی و آرامشت رو حفظ کنی

    خیلی خوبه که دختر عاقل و شکرگذار هستی مطمئن باش خدا هم همیشه هوات رو داره
    سعی کن حسابی درسات رو بخونی و یه دانشگاه خوب قبول شی
    بعدش دیگه اون ها نمیتونن اذیتت کنن و میری دنبال زندگی خودت

    فقط مراقب باش این خلع های عاطفی و این شرایط نامساعد توی خونه باعث نشه بری بیرون از خونه دنبال جبرانشون باشی!
    همیشه برای زندگیت برنامه داشته باش و همیشه سرت رو به کار و درست مشغول کن
    اگه وقتش رو داری میتونی برنامه های بیرون رفتن یا ورزش اینارو بذاری
    کلا سعی کن همیشه تو هر شرایطی آرامش خودت رو حفظ کنی

    یا مثلا کارای مورد علاقه ات رو تو اواقات فراغتت انجام بده
    مثل مطالعه، گوش دادن به موسیقی و ...
    برات آرامش رو آرزو میکنم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 05-21-2018 در ساعت 03:38 PM

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : والدینی که درک نمی کنند

    نقل قول نوشته اصلی توسط س... نمایش پست ها
    سلام.خسته نباشید

    بخدا من اون پسره رو هم ی بارم ندیدم.اصلا اون تو ی استان دیگس.
    ولی هنوز باهم در ارتباطیم هم من هم اون خیلییییییییییییی همو دوس داریم.
    ولی مامانم همش میگه تو با ان بودی.تورو خدا بگیمن چیکار کنم ک تمام این مشکلاتم تو این زمینه حل بششه؟؟
    سلام دختر خوب
    خوش اومدید به انجمن

    متاسفم از این بابت
    عزیزم شما بهتره که پستتون رو تو یه تاپیک جداگونه بذارید که مشاوران و دوستان راهنمایی تون کنن.
    چون این تاپیک مربوط به شخص دیگه است.

    جدا از این ها
    سعی کن درسات رو خوب بخونی و بری دنبال زندگیت
    اون اعتماد رو هم کم کم سعی کن برگردونی
    و بگو که اشتباه کردی و الان پشیمونی
    ولی دیگه مراقب کارات باش.
    امیدوارم حل بشه برات.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد