سلام
مهسا هستم ۲۵ سالمه پارسال همین موقعها بود که توی اینستا با شخصی ۳۴ساله آشنا شدم(از دوستان دوستم بود و بخاطر عکسهای مشترک گاهی به هم پیام میدادیم) قبلا به عکس ایشون که اونموقع نمیشناختمشون و توی رابطه بودن عکس العمل نشون داده بودم یجورایی یه حسه عجیبه دوست داشتن.
مشکلاتی پیش اومد و مجبور شدم این آقارو واسطه قرار بدم و کم کم صمیمی شدیم پیشنهاد دوستی داد با اینکه اول گفتم نه ولی بعد راضی شدم چون میدونستم این آقا آدمیه که آدمای قبلی تو رابطش باهم زندگی میکردن و من دختر خونه بودمو محدود ایشون گفتن همین که میدونم خونه ای خیالم راحته و دوستت دارم اونقدررر اوایل رابطه قشنگ بود و شاد که میشه از روش فیلم رمانتیک ساخت اولین اشتباهه من اونجایی شروع شد که پسری که چند باری بهش نه گفته بودم مست میکنه و بهم پیام عاشقتم دوستت دارم میده منم جوابشو خیلی خشک میدم ولی چون دیر جواب پی ام میدادم مجبور بودم اسکرین شات بگیرم و بهش بگم چی شد البته به شوخی گرفتم این داستانو که اون عصبانی شد و از کوره در رفت که اعتمادی بهت نیستو توام مثه بقیه ای...
گذشت ...این آدم اونقدر منو دوست داشت که اومد یه شهر دیگه دنبال من و منو رسوند خونه در کل از رابطه راضی بودم دوسش داشتم...
تولد دوستم دعوت شدم یه دور همی با ۱۰ نفر مهمان اول دوست نداشت بیاد سختش بود ولی اومد کنارش بودم تو جمعی که پر دختر بود حس کردم توجهی به من نداره زود کانکت شد با پسرا بود ولی وقتی میخواستم برگردم خونه دوست نداشت دل بکنه ازش خواستم اگه دوست داره منو برسونه و برگرده در کمال ناباوریم قبول کرد قهر کردم باهاش ولی برگشت و تا ۵ صبح اونجا بود...
بازم آشتی کردیم دوباره خوب بودیم تا اینکه یه روز فاز صداقت گرفتمو پیامای دوست پسر قبلیمو نشونش دادم تو زندگی من این دومین نفری بود که عاشقش میشدم روزی هم که باهم کانکت شدیم همه ی گذشته همو بهم گفتیم من پیام هارو نشونش دادم ولی جواب نداده بودم اونم فورا پیامایی از یک خانم که به عبارتی مطلقه ولی با کلاس و زیبا بودن نشونم داد که ازش ************ خواسته بود(خانم) و بهم گفت این رقیب عشقیته... بغض کرده بودم اما تونستم جمعش کنم...
چند روز بعدش بهم گفته بود که شب مهمان دارنو( خانوادگی خاله ها و نوه ها) من برم اونجا اما نتونستم برم هم عموم اینا خونمون بودن هم غروبش جلسه بوده خونمون و منم مامانم اجازه نمیداد عذر خواهی کردم عکس میفرستاد خیالم راحت بود بهش گفتم برو تو جمع گوشی بی گوشی ساعت ۱.۵ شب باهاش تماس گرفتم بابل بود رفته بود پیش دوستام همون جمع تولد، بااااورم نمیشد قهر کردم اما دوستام مجبورش کردن و همه باهم ساعت ۳ صبح اومدن دنبال من و منم رفتم صبح آشتی کردیم ولی... گذشت...
بعد اون هربار حس میکردم رابطمون سرد و سرد تر میشه دیگه ارزش نداشتم حتی دیگه جز پی ام نمیکرد باهام تماس بگیره
افسرده شده بودم چند بار دعوا و بحث شد بینمون ولی اونقدر تلاش کردم برگرده ...که کاش نمیکردم اونقدرررر خودمو کوجیک کردم که پیش بقیه گفت دوست معمولیشم ولی رابطه ما معمولی نبود نمیشد که باشه حاضرم قسم بخورم تا اونروز به میل و رضایت خودم هیچ کسی حتی دستمو به محبت لمس نکرد ولی اینو دوست داشتم ... ازم ۸ سال بزرگتر بود یه ازدواج ناموفق داشت و کار و شغل ثابتی هم نداشت کل جذبش سن و سالش و قیافه خشن و رمانتیکش که تضاد جالبی تو چهرش داد میزد بود.اما من دختر تحصیل کرده خونه که اون مرد دوم زندگیش بود طلاق گرفته هم نبودم وضع مالیمونم خوب بود حتی کلی امتیاز به من بخاطر ازدواجم میرسه( اینم اعتراف میکنم که هر وقت حرف ازدواج پیش کشید ضایعش کردم چون نمیخواستم بفهمه از خدا خواستم)
این آدم کشته مرده زیاد داره...
مدام میگه بچه بازی داری قهر میکنی آشتی میکنی فرق نازو قهرو تشخیص نمیداد...
کلی اذیت شدم رابطه رو خوب کنم تا اینکه یه روز که فقط به خاطر اون کلی تدارک دیدم و چنتا از دوستامونو دعوت کردم واسه همیشه رفت
چند روز بعدش مهمونی دخترخالم که بخاطرم از تهران اومد شمال که نزدیکتر بم باشه و برم دعوت شدیم بهش زنگ زدم و ازش خواستم همو ببینیم گفت باشه
نمیدونم چرا عجله کردمو بهش گفتم شنبه کجایی برنامه ایی داری
یا نه!یدفعه داد زد امروز پنجشنبس ینی چی شنبه کجایی پرسیدم چرا اینجوری گفت از بس گاوی نمیفهمی و قطع کرد من خونه دختر خالم بودم صداش کاملا واضح بود یه ربع بعد اس داد و معذرت خواست ولی من جواب ندادم شنبه نرفتم تولد ظهر زنگ زد که جواب ندادم که کااااش جواب نمیدادم
اما وسوسه شدم زنگ زدم خودمو کوچیک کردم حرف زدیم و تمام گفت خواستم حالتو بپرسم و ..
به ساعت بعد زنگ زدم ریجکت کردن و بلاک کردنا ابن آخرا ترفند جدیدش بود بعد چنتا اس که بیا حرف بزنیم و چنتا زنگ کلا بلاکم کرد... چند تا ویس براش فرستادمو بهش گفتم تموم شد...
چند روزی گذشت اتفاقی جلوی در خونشون دیدمش مهمونی دعوت بودم به زور ازش خواستم حرف بزنیم مکالممون کلا سه دقیقه هم نشد بهش گفتم چته این کارا ینی چی گفت من همینم بخوام هستم نخوام نیستم خسته بود و جدی همون جذبه ی لعنتی گفتم ینی زورت زیاده فقطم به من میرسه گفت آره عصبی بودم خیلی حالم از بدیایی که بهم کرد بد بود خیلی جاها خوردم کرد وکلا همه میگفتن ولش کن ..همه رو جمع کردم تو دلم گفتم مگه تو پولیی که هر وقت پاش بیفته هستی یهو بگو بهم پولم بدین دیگه
گفت میگیرم دیگه
گفتم ببین تورو نمیدونم ولی من مثه هرزه های دور ت نیستم حرفم تموم نشده بود که گفت شاید باشی همچین با پشت دست بی اختیار زدم تو صورتش...
فقط یاد یه چیزی افتادم ازم خواسته بود هیچوقت لباس یقه باز نپوشم ... حتی به شوخی یا تلافی نباید میگفت دلم شکست ... من مستحق این همه ظلم نبودم پیاده شد و من برای همیشه ترکش کردم
اما چیزی که دلمو سوزونده مردی که با موقعیت اون دختری با موقعیت من عاشقش بود چرا اینکارارو کرد چی میخواست از خدا
یه ماهه قبل یهویی بهم گفت فلانی میخواد زن بگیره زنش میشی تو خانوادمون باشی خیالم راحته...
نمیدونم چمه اما از درون آتیشم میدونم زمین گرده و چوب خدا صدا نداره حتی اینم میدونم خودشو لایق نمیدونست ولی میخوام بدونم چرااا
خیلی افسرده شدم شبا نمیخوابم حسه یه زن یائسه پیرو دارم من یه ماهه دیگه میرم تو ۲۶ ولی انگار ۴۶ سالمه فکرو خیال داغونم کرده یدفعه بلند به خودم میگم آخه چرا و هیچ جوره نمیتونم کنار بیام جالب حرفاشه که میگفت بچه بازی در میاری به درد من نمیخوری
حس میکنم تو سینم جای قلب یه لاشه گوشت پاره پارس
دیگه خوشحال نمیشم ذوق نمیکنم... فقط میدونم حقه دختر شادی مثل من این نبود