با سلام من و همسرم هردو 27 سالمون و باهم نسبت فامیلی داشتیم. خانمم قبل از من یکبار عقد کرده بود ولی جداشدن. من خودم به شخصه چندین سال بهش علاقه داشتم و دارم حتی بیشتر از قبل.
چهارسال از زندگی ما میگذره و از دوسال پیش روابط ما خیلی سخت شد و ناراحتی ها بیشتر و روز به روز دوری همسرم از من بیشتر همینطور گذشت تا یک ماه پیش یه شب وقت خواب همسرم با کلی گریه بهم گفت که دوسال که عشق من به تدریج از دلش رفته بیرون با وجود اینکه به گفته خودش هیچ مشکلی تو من وجود نداره از همه نظر من و بهترین مرد دنیا میدونه ولی از کنارم بودن حس خوبی نداره.
من بااین تفاسیر تنهاش نزاشتم و بهش دلگرمی دادم که همه چیز درست میشه و کمکش میکنم روز به روز سردتر شدیم و چند بار باز باهمصحبت کردیم درحین ارامش و احترام ولی به نتیجه نرسیدیم یک هفته ای که از نظر اخلاقی خیلی باهم خوب شدیم ولی هیچ تمایلی به رابطه ندارد تا امروز که گفت اگه بامن رابطه پیداکنه ناخواسته دوباره روحیاتش سروع میشه و به قول خودش سگ میشه. من بهش احترام گذاشتم و به هیچ وجه بهش نزدیک نشدم تا ارامش داشته باشه و تصمیم بگیره و روحیات خونه و براش شاد کردم ولی توی بدبرزخی هستم و به هیچ وجه دوست ندارم زندگیم بهم بخوره...
هنوزم بیشتر ازقبل دوستش دارم و با یکبار بغل کردنش ارامش میگیرم بوی تنش بهم ارامش میده.
نمیدونم چه کنم و حاضر به رفتن مشاور هم نیست.
لطفا کمکم کنید که چطور مشکلات و هموار کنم .
سپاس.