سلام خدمت همه ی دوستان ارجمند خیلی خوشحالم که می تونم دردودل کنم و راه حل بگیرم داستان زندگی من طولانیه به بزرگی خودتون ببخشید.
من 30 سال دارم همسرم28سالشه 5ساله که ازدواج کردیم و یک پسر 3 ساله داریم من لیشانس مهندسی دریا دارم و ایشون فوق دیپلم حساب داری ایشون دوست خواهرم بودن و برای درس خوندن به خونه ما میومدن من هم چون 2سال از خواهرم بزرگتر بودم بهشون کمک می کردم برای درسا و این جلسات بهد از یه مدت شکله دیگه ایی به خودش گرفت و من از ایشون خوشم امد اما چون هنوز دانشجو بودم و کار نداشتم و همچنین خونه منصرف شدم.من تحصیلاتمو تموم کردم و یه کار در جنوب پیدا کردم ولی بعد از یه مدت یه شانس در خونمو زد و من یه کار در خارج از کشور گیرآوردم که حقوق و مزایای عالی داشت من به خارج از کشور رفتم و مشغول به کار شدم بعد از یک سال من برای عروسی خواهرم به ایرن اومدم و ایشون رو در همون جا دیدم ایشون به من ابراز علاقه شدید کردن ومن هم خوشم اومد ولی به ایشون نگقتم و رفتم در دانشگاه و محلشون تحقیق کردم که ببینم با کسی هستن یا نه و فهمیدم که فقط بایک پسر بوده و اون هم ایشون رو پیچونده و دیگه هیچ حس و حتی فکری بینشون نیست من با ایشون نامزد کردم کردم و من همچنان در خارج از کشور بودم و به ایران رفت و آمد داشتم تا اینکه من به ایشون پیشنهاد رفتن از ایرانو دادم اول ایشون مخالفت کرد ولی من چون ایشون رو دوست داشتم و هم کارمو اصرار کردم و ایشون شروع کرد به بهانه گیری که زبون کشور سخته و تنهام من ایشون رو به طور آزمایشی بردم در فرانسه و ایشون خوشش اومد و ما موندگار شدیم.من یکی از دوستانم برای ایشون در یک فروشگاه زنجیره ای کار پیدا کردن و ایشون وظیفه رسیدگی به حساب های اوجا رو داشتن تا اینکه ما بچه دار شدیم انگار رنگ تازه ای به بوم نقاشی زندگیمون خورد فوق العاده خوشحال بودیم بعد از یه مدت بهانه گیری ایشون شروع شد و شکاک به من شدن و من چون می دونستم به دلیل افسردگی بهد از زایمان هستش سعی کردم درکشون کنم و به شکشون دامن نزنم و حتی همه ی دوستانمو کات کردم به خاطر ایشون. من به دلیل کارم در سال به طور میانگین 3ماه روی آب هستم البته نه به صورت یک جا بلکه به این طور که مثلا در ماه یک هفته سفر دریایی دارم تا اینکه عید سال پیش به دلیل حجم کار بسیار بالا نتونستم به ایران بیام و ایشون تنها رفتن.وقتی برگشتن خلق و خوی ایشون فوق العاده عوض شده بود و سر هرموضوع الکی دعوا راه می انداختن و حتی کارشونو ول کردن به بچمون کم رسدگی می کردن و همش می گفتن تو زندگی منو خراب کردی تا اینکه یک روز ایشون به اصطلاح خودشون یادش رفته بود بچمونو از مهد کودک ورداره و به من زنگ زدن که برم دنبال بچه من هم چون بی تفاوتی روز افزون ایشون رو نسبت به زندگی و بچمون می دیدم و همچنین یک روز فوق العاده بد در سرکار داشتم به ایشون یک سیلی محکم زدم و ایشون رو از خونه انداختم بیرون و ایشون به مدت 5روز در خونه دوستشون بودن و من عذرخواهی کردم و ایشون پذیرفتن تا اینکه یک شب من در نیمه های شب بیدار شدم و ایشون رو سر لپتاپشون دیدم ایشون از دادن لپتاپ ممانعت کردن و من هم به زور از ایشون گرفتم و دیدم چت های طولانی با همون دوست پسر قبلیش داره من هم به طور معجزه آسایی خودم رو کنترل کردم و با ایشون صحبت کردم و ایشون گفت که فقط به طور اینترنتی بودهو ایشون به شدت ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و قول داد تکرار نشه من هم یه مدت با ایشون سرد شدم ولی وقتی تقلا ایشون برای نزدیکی به من رو دیدم بخشیدمش ولی دیروز پیامی از همون آقا رو دیدم که آتیشم زد مثل اینکه ایشون با اون آقا در عیدی که من همراهشون نبودم ************ داشتن و عکس دوتایشونو که روی تخت با هم انداختو بودنو فرستاد من به همسرم نشون دادم و دوباره شروع به گری زاری من هم دیگه زدم سیم آخر و کلا وسایلشو جمع کردم انداختم بیرون و برا پدر مادرش و داداشاش تمام چتا و عکس رو فرستادم و خلاصه ایشون آبروش رفت و همین طور خودم. الان دارم به طلاق فکر می کنم ولی از یه طرف دوسش دارم و بخاطر بچمون ولی دیگه همش قیافه اون مرتیکه بی پدرمادر میاد جلو چشمم حتی دیگه وقتی سرشو رو شونم میزاره همش فک می کنم تو بغل یه نفر دیگه ای هم بوده ترو خدا کمکم کنید دارم دیوانه میشم