نوشته اصلی توسط
Maryam127
سلام.
من ۲۶سالمه و شوهرم ۳۴و یک پسر یک ساله داریم.. بعد از دو سال خواستگاری اومدن و خاطر خواهی شوهرم ازدواج کردیم. اما من صرف تایید خانوادم و بدون حسی صرفا عقلانی جواب مثبت دادم.. دو سال نامزد بودیم و شیش ساله ازدواج کردیم.. طی این هشت سال بارها ب همسرم متذکر شدم ک از شرایط احساسی زندکی ناراضیم و نیازهای عاطفیم تامین نمیشه و فقط میگه بلد نیستم و مختصر تلاشهاشم بی نتیجس و دوباره روند عوض میشه.. خیلی تغییر کرده و حمایتم کرده ولی اصلی ترین نیازم بی جواب میمونه و برام عذاب اوره ک حتی نتونم ی عکس عاشقانه و رمانتیک ببینم ک چرا خودم توی زندگی دارم حسرتش و میخورم و بارها اشکم درمیاد.. خودشم ناراحت میشه اما بلد نیس ب نظرم نمیخواد تلاشی کنه ک یاد بگیرهخیلی خودش و سرگرم بازی های مجازی کرده و شاید دو سه روز ی بار بیاد و ی بغل ساده بکنه.. کلا فقط وقت غذا وخواب کنار همیم ک از وقتی هم ک بچمون بدنیا اومد بین ما میخوابه ومشکل بیشتر شده.. چند بار پام لغزید و ب سمت مردای دیگر گرایش پیدا کردم ک محبتم تامین بشه اما نتونستم ادامه بدم چون بهم وابسته میشدن و خودمم از اون شرایط ناراضی بودم.. واسم عجیبه چرا هیچیم براش مهم نیست. نه از لباسم تعریف میکنه. نه زیباییم. نه مهارتام... هیچی. هر جا میرم همه کلی ازم تعریف میکنن جز شوهرم و فقط میگه لگه تعریف کردنی نبودی ک خواستگاریت نمیومدم..... همین.... الان مدتیه ک ب همسرم مشکوکم ک شاید کسی و زیر نظر داره ک هیچ توجهی بمن نداره.. یعنی در حدی ک احساس میکنم دوتاهمخونه ایم و واقعا برام عذاب اوره سرکوب کردن همه ی احساساتم.. ازینکه هی خودم و مجبورم یادآوری کنم ،حس تهوع دارم
. .. لطفا راهنماییم. ممنون