سلام من ۲۳ سالمه وشوهرم ۳۳سالشه شوهرم خیلی بهم بی توجهی میکنه اینقدر که گاهی شک میکنم اصلا وجود دارم و نمردم مامانش خیلی دخالت میکنه توی زندگیمون همش سرکوفتم میده که دخترقبلی که برای پسرشون رفتند خواستگاری دختره قشنگ بوده و پدر داره من متاسفانه پدر ندارم با دخالت هاش همیشه دعوا داریم و شوهرم اصلا دفاع نمیکنه اصلا توجه نمیکنه سر سفره شام خونشون که خودش که دعوتم را نمیگیره باباش همش دعوتم را میگیره وقتی که میرم همش فقط به فکر خوردن حتی نگاهم نمیکنه که ببینه من که مهمونم چی میخوام به جاش پدرش همش مراقبمه شوهرم هر وقت خونشونم دراز کشیده وابسته مادرشه تاحالا نشده بهم بگه امشب بریم بیرون شام بخوریم همش دوست داره بره خونشون کنار مامانش برای خانوادش خرج میکنه گوشت و مرغ و... میخره ولی زمان خرج من میگه ندارم به خاطرش رفتم روانپزشک و دارو مصرف میکنم خسته شدم من هیچوقت تنهاش نزاشتم ولی به محض اینکه تنها شدم کنار خانواده بودنشو ترجیح میده من خیلی دوستش دارم ولی انگار اون منو نمیبینه مثلا وقتی مریض میشم اصلا توجه نمیکنه ولی مامانش که مریض بشه خودشو میکشه و میبرتش دکتر همه چیز زندگیمون رو میره به مامانش میگه مامانش همون موقع زنگ میزنند تو سری بهم میزنند مثلا بین منو مامانم دعواست میره میگه مامانش میزنند دعوا نکن با مامانت و.... ولی زمان نیاز جنسی بهم نزدیک میشه کارش که تمام شد دوباره همان میشه که بود از طرفی هم مامانم زخم زبون میزنه که چرا که تورو دوست نداره و نسبت بهت کم اهمیته توهم همینطور باش ولی من نمیتونم هرکاری بکنم نمیتونم خسته شدم اصلا گاهی اوقات به سرم میزنه بزارم برم همشونو ترک کنم کمکم کنید