سلام.
دختری هستم تحصیلکرده زیباومدرس دانشگاه.
وخیلی ازخصوصیات اخلاقی یه دخترخوب رو دارم.
حدود۵ماه پیش باپسری اشناشدم ک یکماه بعداشنایی درخواست ازدواج کرد.دوماه اول رابطه خیلی خوب بود.گرم وصمیمی.ولی به مرور یکم حس کردم بی اهمیت شده.گاهی پیام هارو جواب نمیده وبعضی روزها پیداش نیس.البته دلیلشم گرفتاری خیلی زیادش.هم خانوادگی هم شغلی.ایشون تا۱۲شب سرکار.ولی من خیلی دوسش دارم.خیلیم ازش گله کردم.ازدلم درمیاره و میگه جبران میکنم.اینم بگم هیچ نوع رابطه خاصی مانداریم.وخودش اعتقادی به این چیزا قبل ازدواج نداره.مسئله ای ک هست.ایشون برنامه خارج کشوردارن.ک کلا برن.ودرمورد رسمی بودن صحبت کردیم.اولش گفت خواستکاری واینا انجام میدیم.بعدمیرم ومیام وتورومیبرم.ولی چندروز بعدگفت اگه بخوام اول نامزد کنیم وبعدبخوام برم.مادرم نمیذاره.میگه اسم میذاری روی دخترمردم ومیری.من میرم اونجا.بعدخانوادت میاری مثلا دبی،اونجارسمی میشیم.نمیدونم.من قبول کردم.چون دوسش دارم.وکاملا باایده آل هام یکیه.ولی یکم ترس دارم.ترس از زمان ترس ازهمه چی.ترس ازفراموش شدن.البته قسم خورده ک چنین کاری نمیکنه.وخانواده اصیلی هستن.ولی ازیکطرف دوسش دارم.ازطرفی دیگه همین قضیه خارج.وازطرف دیگه هم بی اهمیتی های گاهی اوقاتش
کمکم کنید