سلام خسته نباشید
من 20 سالمه و یک ساله که با پسر عمم ازدواج کردم و سه سال هم نامزد بودیم. یک مشکلی دارم اونم اینه که من و شوهرم مشهد زندگی میکنیم و خانواده همسرم شهرستان زندگی میکنن. بخاطر طرزفکر خانواده همسرم و دخالتهاشون تو کارهای شخصیم(مثلا طرز لباس پوشیدنم) خیلی اذیت میشم و هرچندوقت که میریم پیششون و تقریبا یک هفته میمونیم بخاطر دخالتاشون خیلی اذیت میشم و روحیم تو اون چندروز خیلی بد میشه هرچی میخوام به روی خودم نیارم که به شوهرم خوش بگذره نمیتونم دست خودم نیست. و خانواده شوهرم هم تقریبا هر دوهفته یا هرماه میان مشهد و ده روز میمونن. کلا باهم بودنامون بدیاش بهتر از خوبیاشه اونم فقط بخاطر رفتار خانوادش و طرزتفکر قدیمیشون. همیشه مثل خان ها رفتار میکنن و درمورد هررچیزی نظر میدن حتی اگه نظرشونو نپرسیم. الان هم ما دوروزه که اومدیم شهرستان و از همون روز اول دخالتهاشون شروع شد. حتی نگاه هاشون بهمون هم یک جور دیگست. مثلا بعضی وقتا وقتی من و شوهرم و برادرشوهرم و جاریم میخوایم بریم یکم بیرون و تفریح کنیم حس میکنم که یکم بهمون حسادت میکنن. این قضیه خیلی اذیتم میکنه و انقد روی روحیم تاثیر منفی میذاره که رابطه جنسیمونم مث قبلا نیست. سر این چیزا بحثمون میشه و از روز اول شبا گریه میکنم... هیچی نمیتونه خوبم کنه. حس میکنم شوهرم درکم نمیکنه و حرفای خانوادش خییییلی روش تاثیر میذاره. در کل حس میکنم خانوادش اولین اولویت زندگیشن بعدش من. خودش اینو انکار میکنه اما با کاراش بهم فهمونده. شهرستانشون هم مثل روستایه و هییییچ جای تفریحی نداره و من هم جون از اول مشهد زندگی میکردم و هرروز تفریح و بیرون بودم الان اینجا بودن سخته برام و روزام دیر میگذرن. دلم میخواد زودتر برگردم مشهد تحمل اینجا برام سخت شده. خواهش میکنم بگید چیکارکنم و چه رفتاری داشته باشم. هرچقد خودمو سرگرم میکنم بازم حواسم پرت نمیشه...
درضمن این رو هم بگم که من 16 سالم بود که نامزد شدیم. و حس میکنم به بلوغ فکری نرسیده بودم. چون ازدواج ما باهم فقط برحسب علاقه اتفاق افتاد و من حتی علایقم رو هم بهش نگفتم. چون کسی راهنماییم نکرده بود و من هیچی نمیدونستم. و الان حس میکنم از نظر یرهنگی یکم باهم فرق داریم و بعضی از رفتاراش دور از اون علایق و فرهنگیه که من دارم.... دوستش دارم اما بعضی از رفتاراش باهام همخونی ندارن و حس میکنم فرهنگمون باهم فرق داره