نوشته اصلی توسط
ppayar
سلام من 29 سالمه و شوهرم 30سال و ارشد کامپیوتر دارم.ودنبال کار میگردم و سال نود یه زندگی با پسرداییم شروع کردم که تا دوسالی بیکار بود بعد بابام با پارتی تو اداره ای استخدامش کرد-خانوادش هم کمکی بش نکردن پسرم 5/5 سالشه -چون با پسریی دوست بودم و بابام جواب منفی بهشون داد تصمیم گرفتم از پسرداییم بخوام باهام ازدواج کنه تا مشکلم حل شه ندگیمون هم از طرف بابام هم اون پسر جهنم بود وچون پسرداییمم همین مشکل و داشت که داییم نمیزاشت و داییم برا اینکه اونو نگیره اومد منو براش گرف-از اول دلش با من نبود-از اول زندگی حتی نامزدی و عقدمون هم دعوا بودچندین بار تصمیم به خودکشی گرفتم نشد-تاخواسته باردار شدم و خواستم سقط کنم نزاشت-اما من نمیخواستم با این همه مشکل بچه هم اضافه بشه- از همه چیز خانواده من ایراد میگیره ریز و درشت انقدر نق میزنه که شب تا صبح گریه میکنم مشکل من اینه وضع و زندگی پدرم و دو خواهر بزرگترم خوبه و فقط منم همیشه خدا دعواس و حتی خواهر کوچیکمم تازه عروسی کرده اونم هم مادی هم زندگی خوبی خداروشکر داره-شوهر من برعکس دامادامون همیشه یا انقدر شوخی میکنه یا خشن دعوا اونا همه آرومن همه از همسر من حساب میبرن چون خشنه -خوانوادم خونم میان میگه زود برن اگه میان دست خالی بیان تا زودتر برن-خانواده داییم هم نابسامانن و از اول هیچ کاری برای بهتر شدن زندگی ما نکردن وحتی دخترداییمم دوباری باعث اختلاف بین منو همسرم شده و یه بار هم حرفهایی دروغ به همسرم گفته بود که من مجردی با پسری هم خونه بودم و... که همسرم میخواست طلاقم بده حتی جلو همه خانوادم آبرومو برد که تو فلانی و... و آخرش فقهمید خواهرش دروغ گفته و باهاش قطع ارتباط کرد اما خواهرش زد زیر همه چی که چون زنتو دوست نداری خودت براش حرف درآوردی-الان خیلی خستم تو زندگیم آرامش ندارم پسرم میگه بسه همش دعوا-نمیدونم چکار کنم-پدرم با اون همه ابوهت و زندگی خوب نمیتونم روش حساب کنم فقط به زندگی متاهلیم کمک میکنه اما مخالف طلاقه-هیچکی وندارم کمکم کنه داییم که خودش کم مشکل نداره و همش میگم به گوش خواهرش نرسه مشکل دارم یا طلاق بگیرم اون خوشی میکنه-فقط بگید شما باشید چی می کنید-
ببین دوست عزیز ازدواج و انتخاب اشتباهی داشتید ولی دیگه این انتخابی هست که شده وارد مسیری شدید که فکر کردن به گذشته هیچ سودی براتون نداره ولی بهتره ازین به بعد کنترل زندگیتون ایندفعه در دستتون بگیرید
هم همسر شما هم خودتون در این ارتباط به خاطر گذشتتون با قلبی شکسته هستید پس حالا ایشون کاری برای بهتر شدن این ارتباط نمیکنه به نظرم ا شما تلاشتونو برای اینکه محبتشو بتونید به دست بگیرید انجام بدین و بیشتر به خاطر فرزندتون باید همچین تلاشی رو انجام بدین چون شما خواسته یا ناخواسته مادر هستید و یک مادر در چنین شرایطی به نظرم باید فرزندشو در اولویت قرار بده ببینید به نظرم تو این شرایطی که شما دارید طلاق بدترین انتخابی هست که میتونه باشه به دلیل اینکه اگر طلاق بگیرید از حمایت خانواده برخوردار نیستید و سرکوفت های خانوادتون خیلی براتون سنگین خواهد بود در ضمن کار هم ندارید که بعدا بتونید از پس هزینه های فرزندتون بر بیاید و همچنین پسرتونم به محبت پدرش نیاز داره و جداشدن از پدر میتونه از نظر روحی اسیب بدی روش بزاره .
نظر شخصیم اینکه با توجه به اینکه گفتید همسرتون وقتی فهمید خواهرش در مورد شما دروغ گفته و بعدش تصمیم گرفت رابطشو با خواهرش به خاطر شما قطع کنه و یا اینکه گفتید یا خیلی شوخه یا خیلی خشن اینا نشون میده یک احساس دوگانه ای نسبت به شما داره یعنی هم دوستون داره هم نمیخوات قبول کنه که دوستون داره و بهتره شما اون حسی که بهش میگه شما رو دوس داره رو یجورایی با محبت کردن تقویت کنید. هر وقت دعوا کرد به جای عکس العمل سریع هم خودتون هم فرزندتون رو توی یه اتاق دیگه ببرید و سکوت کنید تا از خشمش کم بشه و هم فرزندتون تو این شرایط استرس زا نباشه و همزمان باید به فکر قوی کردن خودتون هم باشید یه کار مناسب پیدا کنید و اون شرایط استرس زایی که ایجاد شده رو ارام کنید بعدها که فرزندتون بزرگتر شد و یا دیدید که واقعا به هیچ وجه ایشون از اخلاق بدش دست برنمیداره بعدها تصمیم میگیرید که ادامه بدین یاندین ولی الان به نظرم اصلا به طلاق فکر نکنید
بعدشم اینم در نظر داشته باشید مردی که زنشو دوست نداشته باشه حاظر نیست هیچگونه رابطه ای باهاش داشته باشه چه برسه ازش فرزندی داشته باشه پس مطمنن ته قلبش یه حسی بهتون داره و شما باید این حسو از طریق محبت کردن تقویت کنید و دلسرد نشین