سلام بعضی از دوستان در جریان مشکلات من هستن اول عقد پدرم باهمسرم خوب بودن حدودا۳ماه بعدش رودرروی هم قرارگرفتن باز آشتی کردن باز قهرکردن هروقتم قهرمیکردن بابام نمیذاشت من شوهرم و ببینم خیلی جوش میزدم غصه میخوردم بابام یه اخلاق بدیم که داره هیچوقت اشتباهشو قبول نمیکنه یه شب گفت بابام میری شب نمیخوابی شام میای خونه منم بخاطر اینکه دلم تنگ شده بود وایسادم روزش صبح زود اومدم خونه انقد کتکم زد منم گفتم کار بدی نکردم شوهرم بوده خلاصه خیلی گیرمیداد نرو دوروز در هفته برو خیلی اون موقع کنکور داشتم گند دادم باوجود مدرسه نمونه دولتی بودم بعد امسال بعد آشتی کردن آبان ماه که بابام میخواست طلاقمو بزور بگیره ومن زیربار نرفتم آبن آشتی کردن. خوب بودن ولی نه خیلی اینم بگم که ۳بار بابام شوهرمو انداخت بیرون از خونمون .بعدش بابام باز گیرمیداد ب رفت وآمدم خسته شده بودم فکر خودکشی فکر مرگ به معنای واقعی خسته شده بودم اول بهمن بود که فهمیدم توعقد حامله شدم اونم باوجود جلوگیری زیاد نمیدونم کار خدا بود چه حکمتی داشت بعد از بابام میترسیدم اگه بفهمه بزنتم و بچم بیوفته راهی نداشتم اسفند با شوهرم فرار کردیم رفتیم خونه یکی از آشناهامون بابام گفت بیا اما من جرات و پای رفتن نداشتم خلاصه اخراسفند لوازم بزرگامونو گرفتیم خرده ریزه هم برای خودمون ۱۸ میلیون قرض و یه ۱۰ تومن خودمونم گذاشتیم رفتیم سر زندگیمون بدون عروسی و جهیزیه الان باهم خیلی خوبیم تنها مشکل اینه قسط واممون که مادرم ضامنشه عقب مونده بابامم که دنبال بهانه اس که شکایت کنه مامانم میگه بیا همه چی حل میشه بابام طلاهامو نمیده بفروشم حداقل . دوماه دیگه بچه ام بدنیا میاد شوهرم میگه برو درستو بخون بشین براکنکور ۹۸ تلاش کن تو ذهنشو داری منم حمایتت میکنم خودمم دیگه میخوام بخونم