نوشته اصلی توسط
setare945asad
با سلام دختری هستم از اهواز با پسری که 6 ماه از من کوچکتر است و ساکن گچساران می باشد در دانشکده خود آشنا شده ام. من تحصیلات خود را تمام کرده ام ولی ایشون یک سال دیگه از درسشون مونده. من فرزند آخر خانواده می باشم و وابستگی زیادی به خانوادم دارم و اینکه به خاطر این موضوع همیشه توجه زیادی تو خانواده بهم میشده و همیشه همه ی امکانات واسه من فراهم بوده. راستش من در گذشته قصد مهاجرت به خارج از کشور را داشته ام و این موضوع را با اقا درمیان گذاشته ام، ولی ایشون به من میگن که هروقت این فکرو از سرم بیرون کردن اونموقع برم سمتشون. من به ایشون متذکر شدم که تا زمانیکه نفهمم برنامه ایشون واسه آیندشون چیه نمیتونم تصمیمی بگیرم. من به خاطر اینکه به خانوادم وابستم تا الان برای مهاجرت اقدامی نکردم. به ایشون گفتم که من اگه بخوام اینجا بمونم و ازدواج کنم دوست ندارم برم یه شهر دیگه واسه زندگی، مخصوصا گچساران که از لحاظ امکانات و کیفیت زندگی نسبت به اهواز خیلی پایینتره ، ولی ایشون به خاطر خانوادشون میخوان گچساران بمونن و به من میگم که باید سقف آرزوهامو بیارم پایین . من میترسم از سقف آرزوها و توقعاتم بیام پایین نمیخوام بعدا ناراحتی برام پیش بیاد. احساس میکنم تنها کسیکه باید فداکاری کنه تو این بحث منم و ایشون حاضر نیستن واسه من کاری کنن. من دچار یه سردرگمی تو زندگیم شده نمیدونم چه تصمیمی بگیرم که تو آینده حسرت نخورم. احساس میکنم ایشون بچگانه با این موضوع رفتار میکنن. قصد ما ازدواج است ولی متاسفانه من در تصمیم گیری دچار تردید شده ام.
به نظر شما من باید جیکار کنم؟؟