با سلام.خانمی 36 ساله و متاهل و شاغل هستم.پارسال با آقایی که یکی از دوستان معرفی کرده بودن به صورت سنتی عقد کردیم.یک ماه بعد از عقد مادرم رو که مدت طولانی بیمار بود رو از دست دادم.سه ماه بعد از عقد بدون مراسم عروسی رفتیم سر خونه و زندگی خودمون.حدود دو هفته هست که جنینم رو از دست دادم.مشکل من در مورد رابطه من و همسرم هست.همسرم مرد آروم و درون گرایی هست.برعکس من که برون گرا هستم.پارسال بعد از فوت مادرم من متوجه تغییر رفتارش شدم و بعد از صحبت باهاش فهمیدم که به قول خودش از زندگی سرد شده.سریعا بساط این رو فراهم کردم که بریم خونه خودمون.زیر یک سقف رفتن باعث شد رفتارش خیلی عوض بشه و گرم بشه و ...خلاصه زندگی خوش و خرم شد...پریشب دوباره باهاش حرف زدم راجع به اینکه رفتارش سرد شده و عوض شده و اون گفت که نسبت به زندگی سرد شده...دلایلش رو ازش پرسیدم که خب دلایلی برای خودش داشت.یکیش این بود که میگفت من حس می کنم دارم بار زندگی رو تنهایی به دوش می کشم.ایشون کارش آزاد هست و این روزها مثل خیلیهای دیگه اوضاع کارش حسابی بهم ریخته و این حسابی ناراحت و کلافه ش کرده.خلاصه گفت تو هیچ نظری راجع به زندگی نمیدی و اینا.این درحالی هستش که من از وقتی عقد کردیم حتی یه قرون هم ازش نگرفتم و خودش هم چیزی پرداخت نکرده.البته من شاغل هستم و باز هم البته مثل خیلی از شرکتهای دیگه اوضاع مالی شرکت ما هم خراب هست و البته ایشون هم این رو میدونه ولی خب هیچ باری از من نپرسیده که آیا پولی توی کیفت هست یا نه؟!ولی درمورد تاکین هزینه های زندگی هیچ موقع کم نگذاشته.به مناسبت تولد و عیدی هم هدیه تهیه کرده.
دیشب داشتم فکر می کردم هر بحرانی توی زندگیمون بوده که حال من رو بد کرده ایشون بعدش از زندگی سرد شده!مثل فوت مامانم که من داغون بودم و مثل سقط جنین ناخواسته که من حالم خراب شد و ...یعنی من هیچ موقع فرصت نکردم خودم رو بعد از اتفاقات ریکاور کنم.چون باید به جمع کردن زندگی می پرداختم!
یکی از مسائلی که میگفت تو نظری نمی دی در موردش مساله مهاجرت هست.یک هفته س که ایشون حرف مهاجرت رو میزنه و خب من با توجه به اوضاع بدی که داشتم فقط حرفهاش رو گوش کردم.دیروز میگفت تو هیچ اشتیاقی برای مهاجرت نداری و هیچی در موردش نمیگی.بهش گفتم خب تو تازه یه هفته س گفتی و منم که خونه نشینم.حالم خرابه.چه کاری باید می کردم؟!وایسا حالم بهتر بشه منم اطلاعات جمع می کنم در موردش.
الان واقعا نمی دونم چه کنم!؟کلافه م و وامونده...دلم میخواد ول کنم برم.هیچ انگیزه ای برای هیچ چیزی ندارم.من کلا زنی هستم که مستقل هستم.دو هفته درگیر سقط جنین بودم با خونریزی زیاد و ...حال بد.ولی غرغر نکردم.لوس بازی درنیاوردم.و البته همین باعث شده که احتمالا ایشون عمق حال بد من رو درک نکنه...خیلی ویرانم.همش بغض دارم...برای همین امروز دیگه اومدم سرکار.گفتم بیام توی محیط کارم حالم شاید بهتر بشه.با اینکه هنوز برای سقط جنینم مرخصی استعلاجی داشتم.
مادرم که فوت کرده و البته من خیلی بابتش عذا دار هستم و غصه دارم.خواهر هم ندارم.خاله م هم ایران نیست و دلم نمیخواد راجع به این مسائل با دوستهام حرف بزنم.
دلم میخواد دلگرم بشم به زندگی.و البته در کنارم همسرم هم دلگرم بشه...ولی واقعا نمی دونم چه کنم...شاید باید مدت بیشتری از سقطم بگذره تا فشارهای روحی و جسمی که بهم اومده کمتر بشه ولی خب نمی دونم تا اون موقع میزان یخ زدگی همسرم چقدر میشه!!!!
البته پریشب کللللی باهم حرف زدیم در این زمینه و من بهش گفتم من واقعا حس حمایت از تو نمی گیرم.ولی دلم میخواد زندگیمون درست بشه.بهش گفتم ما باید باهم حرف بزنیم در مورد مسائل زندگیمون.اونم قبول داشت ولی خب من واقعا ناراحتم و دلم میخواد به صورت عملی یه کاری بکنم و فقط تئوری حرف نزنیم...
ممنون میشم اگه بتونین کمکم کنین...