دو سالي هست كه ازدواج كردم همسرم اوايل نامزديمون رفتارش با من خيلي خوب بود بد بين و بد دل نبود حتي قبل ازدواج ازش پرسيدم كه آيا نسبت به چيز خاصي حساس هستي يا نه و اونم گفت نه.بعد يه مدت تو مهمونيهايي كه اكترا از مشروبات الكي استفاده ميكردند مرداشون و چرت و پرت ميگفتن يكي از فاميلهاي مردشون رو به من كرد و با حالتي كه هوشياري نداشت به من گفت به اين ور و اونور نگاه نكنيد لطفا شامتونو بخوريد من طبق معمول كه زود غذامو تموم ميكردم چون اولين بارم بود كه خونه اونا ميرفتم داشتم پرده هاشونو نگاه ميكردم شوهرم هم فكر كرد كه دارم به اون مرده نگاه ميكنم به من تهمت زد كه داري زل ميزني به اين و اون .غير از اون هم يكي ديگه از فاميلهاشون كه ناخاسته به همه نگاه ميكنه با من دعوا كرد كه تو حتما به اين و اون زل ميزني كه مردم نگاهت ميكنن و حرفهاي چرت و پرت ديگه كه به كل اعصابمو تو اين مدت از دست دادم.به همه چيه من گير ميده.به من ميگه از حركاتت خوشم نمياد در صورتيكه همه از متانت و زيبايي من ميگن.اگه كسي به من نگاه كنه با من دعوا ميكنه در صورتيكه من روحم هم خبر نداره.به خواهراي خودش هم گير ميده.معذرت ميخام ولي به همه ميگه زن بد كاره.فحشهاي ركيك ميده.اصلا عفت كلام نداره.بارها بهش گفتم كه عفت كلام داشته باشه.پدر و مادرش جدا از هم زندگي ميكنن.پدرش هم همين رفتارو نسبت به مادرش داشت من به حرف اطرافيان گوش نكردم و گفتم پسر خوبيه.احساس ميكنم عقده چيزي رو داره و داره سر من خالي ميكنه.اين اواخر به خاطر حرف مادر و خواهرش دست رو من بلند كرد و من تصميم دارم ديگه با كسي رفت و آمد نكنم چون دايم مشكل بينمون پيش مياد .ديگه دارم صبر و حوصله و اعصابمو از دست ميدم.با اين اوضاع بچه هم ميخاد در صورتيكه تا آرامش تو خونه حاكم نباشه من نميتونم در مورد بچه تصميم بگيرم دايم تلفن هامو چك ميكنه همش منتظر بهونه ست در صورتيكه پاكي و نجابت من بارها بهش ثابت شده .خستهشدم لطفا كمكم كنيد