نوشته اصلی توسط
zi tao
با سلاممن عسل هستم و 13 سالمهمادر و پدر من با پسری به اسم حسن که 222سالشه در ارتباط هستن و اون رو پسر خودشون میخونن من هم به اون داداش میگمچند رو پیش من و پدر و مادر همراه حسن به یاسوج رفتیم بالا رفتن از صخره ها برای پدر و مادرم سخت بود ومن رو همراه با حسن فرستادندبه یه قسمت خلوت که رسیدیم گفت خسته شده و نشست من هم کنارش نشستم مادرم به دلایلی قبول نمیکنه من گوشی داشته باشم حسن علت این مسعله رو پرسید و من جواب دادمبه من گفت که برام گوشی میخرهو پدرو مادرم رو راضی میکنه من خوشحال شدم گونه شو بوسید بعدم شروع به راه رفتن توی اون قسمت کردم دوباره برگشتم و گفتم که بریم حست گفت بوسم کن تا انرژی بگیرم کنارش نشستموگونه شو بوسیدم که گفت اینطوری نه دستشو زیر سینم گذاشتو گودی گردنمو بوسید گفتم بریم گفت یکی دیگه و اینبار گوشه لبمو بوسید احساس بدی بهم دست داد نمیدونم این مسعله رو چه جوری به مادرم بگم لطفا کمکم کنیداین پسر زنو بچه داره متوجه شدم فقط جلوی منو پدرم به مادرم مامانی میگه وقتی به مادرم اس میده بهش زندگی یانفسی و قلبی میگههیچ احساس خوبی به این پسر ندارم ارتباط با دوست صمیمیم قطع شده و حس میکنم دارم افسرده میشمحوصله هیچ کاری رو ندارم قبلا رمان میخوندم اما خانوادم راضی نبودن و بلاخره موفق شدن نزارن من رمان بخونماز چت کرده با پسرا بدم نمیاد اما از نزدیکی بهشون بیزارم از مادر پدرم خوشم نمیاد فکر خودکشی به سرم زده اما دوست دارم زندگی کنم تنهایی رو به کنار خانواده بودن ترجیح میدم حتما زندگی با دوستم رو بیشتر از بودن کنار خانوادم دوست دارمخیلی دلم پره امانمیتونم خالیش کنم اتفاقات اخیر رو فقط همون دوستم میتونه درک کنه اما مادرم اجازه نمیده باهاش ارتنباط داشته باشم دارم دیوونه میشم