سلام. روز بخیر. من به تازگی یه حالتی شدم، احساس می کنم دیگه نمی تونم ببخشم اطرافیانم رو یعنی ماجرا رو اگر خلاصه وار بخوام بگم اینه که وقتی با مادر شوهرم..جاریم..یا حتی از سمت خانواده خودم..مهربون بودم و اگر ناراحتم می کردن زود با یه توجه ساده از دلم بیرون می اومد اما الان دیگه بعد از گذشت یک هفته با ماجرای جدیدی که تازه برام پیش اومده بود نتونستم مادر شوهرم و ببخشم.
{ما با مادر شوهرم اینا مسافرت رفته بودیم. رفتن خوب بود اما طول مافرت و برگشتن با لجبازی شدید مادر شوهرم مواجه شدیم یعنی هممون. که ما -همه- قصد انجام کاری رو داشتیم ولی اون مخالفت شدید می کرد و می گفت من دوست ندارم. دلم نمی خواد.باید برگردیم تهران و همه ما 4 نفر رو ندید می گرفت و داد و بیداد و شوهرم هم از قضا داشت موافق ما 4 تا ولی یه کم حالت لجبازی که ارثی هست بینشون رفتار می کرد و گفت که می ریم. وانقدر تند می رف و با شتاب که حال من بد شده بود و تو کل این بحث من کلمه ای حرف نزدم تا این که گفتم حالم بهم می خوره و منظورم با همسرم بود ولی مادر شوهرم به خودش گرف و گفت من و حالم بهم می خوره زورت نکردم که!!! و بازمبه داد و فریاد کردن ادامه دادن و اینار صدای همه بلند بود و من هم یک اعتراض کوچیک کردم که ما هم هستیم و فقط شما نیستید که تصمیم می گیریم. آخر هم همسرم که عصبی بود وسط بیابون ترمز کرد و من و خودش پیاده شدیم و از ماشین دور شدیم...... خواستیم خودمون جای دیگه بریم که بعد از چند دقیقه حدود نیم ساعت پدر شوهرم پشت فرمون نشست و اومد دنبالمون و من دیدم که مادر شوهرم حتی نگاهمون نکرد چه برسه بخواد سوار بشیم و به زور صدا کردن پدر شوهرم و همسرم سوار شدیم. و تو کل مسیر گریه کردم و مادر شوهرم به روی مبارکش نیاورد که حتی نگاهم کنه. انقدر گریه کرده بودم و همسرم گفت بسه دیگه گریه نکن که حالم خیلی بد شد و من و برد درمانگاه و سرم زدن بهم.
فردا صبحش همه باز هم با هم بودیم و حتی برای صبحانه صدام نکردن و همسرم با یه حالت کلافه ای اومد دنبالم که بیا صبحانه اما چون دلم شکسته بود گفتم نمیام و بعد فحش دادن و عصبانیت رفت ومادر شوهر و خوار شوهرم اومدن دستمو کشیدن و گفتن بیا و داد و بی داد (چقدر دلم برای خودم می سوخت و می سوزه) بعد هم شوهرم نقش زمین شده بود و خودش و به بیحالی زده بود همه هم سرم داد می کشیدن که چرا با شوهرت اینجوری می کنی . مشکلت چیه؟بازم بغضم ترکید و گریه کردم و اما اینبار با ناراحتی گفتم که شما چرا این کارا رو کردید و اذیتم می کنید و ... که پدر شوهرم گفت که چیزی نشده چرا بزرگش می کنی. و کلی همه باهام حرف زدن که مثلا من و قانع کنن که چیزی نیست.}
از اون روز تا حالا ناراحتم. نمی دونم به خانواده خودم حرفی بزنم یا نه!؟
لطفا دوستان من و راهنمایی کنید