سلام دوستان
من افسردگی دارم ولی یه مدته خیلی حالم بدتر شده توی کل تابستون شاید دو سه بار از خونه بیرون رفتم و اصلا اعتماد به نفس ندارم که بین مردم باشم وقتی بیرون میرم احساس میکنم همه دنبال یه کاری هستن و من فقط علافم و البته بی استعداد و جایی هم ندارم برم نه دوستی دارم نه کاری...
دوستام تابستون خیلی خوبی داشتن انواع کلاسا و غیره ولی من اصلا نمیتونستم برم.از همه خجالت میکشم. از یه طرف دیگه الان 19 سالمه و دانشجو ام ولی کاملا وابسته به خانواده ام. یعنی حتی برای مراجعه به پزشک. نمیدونم باید چکار کنم و میترسم یه کاری رو اشتباه انجام بدمو همه بهم بخندن
خیلی خیلی خجالت میکشم که استقلال مالی ندارم حتی یه ذره هم درامد ندارم و متاسفانه پول توجیبی میگیرم و این داره منو میکشه. هر وعده غذا که میخورم با خانوادم خیلی زجر میکشم توی این وضعیت اقتصادی منم سربار خانوادم البته اونا چیزی نمیگن و واکنش منفی ای ندارن ولی چندبار توی دعواهامون یه چیزهایی به این مفهوم که فایده ای نداری گفتن .من برام زجرآوره اینکه هیچ درامدی که ندارم هیچ تازه به خاطر شدت افسردگی عملا یه گوشه ی خونه افتادم و هیچ کمکی هم توی خونه نمیکنم.شرم آوره
بخاطر زیاد توی خونه بودنم و افسردگیم چند مورد تنش بینمون درست شد که الان مدتیه باهاشون قهرم و هیچ حرفی نمیزنم البته اوناهم باهام قهرن و ازم ناراحتن .نمیدونم چرا اینقدر زودرنج و اینطوری شدم.
الان یه مدته به اون گوشه گیریم قهر و سکوت و تنهایی های خفه کننده اضافه شده که واقعا داره وجودمو میسوزونه. احساس ذره ذره مردن دارم...
این قهر هم باعث شده بیشتر از اینکه سربارم خجالت بکشم و هرلحظه میترسم بالاخره بهم بگن که که تو سرباری و اضافه ای.
توی خانواده معمولا چون مطالعه زیادی دارم در موارد مختلف نظر میدم و راهکار میدم و بحث های زیادی میکنم ولی خانوادم فکر میکنن خیلی ادعا دارم و وقتی توی خونه اشتباهی میکنم با طعنه میگن توکه انقدر ادعا داری،تو که بحث فلان میکنی اینجوری خراب کردی و این چیزا، کلا اینجوری زیاد طعنه میزنن و مسخره میکنن و میترسم همیشه کاری بکنم و نتونم و اونا ببینن حتی بیرون از خونه هم میترسم مثلا جایی سوتی بدم و اونا اونجا باشن.
خانوادم وقتی میگم افسردگی دارم قبول نمیکنن یعنی اینچیزا رو مسخره بازی و تنبلی میدونن اصلا به عنوان بیماری قبولش ندارن حتی با وجود اینکه بارها دیدن چه داروهایی پزشکم میده و هربار دوزش بالاتر میره ولی منو متظاهر میدونن.
خیلی خیلی حالم خرابه.
یکی دیگه از مسائلم اینه که من از بچگی مذهبی بودم و البته متاسفانه از بچگی دچار وسواس شدید شدم و خلاصه اینطور بگم اینقدر وسواس فکری منو آزار داد که از دین زده شدم و رفتم دنبال اینکه عقایدمو دوباره درست کنم که با یه سری شبهات جدی مواجه شدم که کلا اعتقادمو بهم زد البته دنبال جواب رفتم و بارها پرسیدم ولی اصلا قانع نشدم و این منو میترسونه با این وضعیت داغونم اعتقادم هم از بین رفت و واقعا احساس تاریکی دارم دیگه حتی نمیتونم از خدا کمک بخوام به همه چی و همه کس شک کردم. الانم محرم شده و من به شدت از فضای غمباره محرم و صفر اذیت میشم . من همیشه توی غم و اندوه خودم هستم ولی نمیدونم چرا وقتی ایام عزا میشه دیگه تحملم تموم میشه بشدت عصبی میشم.از هرچی رنگ و بوی دین داره خسته شدم .خسته شدم از همه چی قبلا برای بیماریم به خدا و ائمه پناه میبردم ولی الان دیگه حتی از توکل و توسل هم خسته شدم
خواهش میکنم اگه کسی مذهبی هست این هارو توهین ندونه من اصلا بحث نمیکنم من فقط حالات روحیم رو میگم و قطعا میتونه اشتباه باشه
بخدا افسردگی منو داغون کرده.افت شدید درسی دارم،نمیتونم با کسی دوست بشم چون نه حوصله دارم و نه اعتماد به نفس،وقتی میخوام بیرون برم به شدت اضطراب میگیرم،به خاطر یه امتحان ساده دو روز کامل خواب نرفتم فقط از استرس در صورتی که من اینطوری نبودم. از کوچیک ترین چیزها میترسم و نمیتونم هیچ کاری رو شروع کنم شاید بنظرتون مسخره باشه ولی بخدا از شدت استرس و اضطراب و تپش قلب نمیتونم.
هیچ امیدی به آینده ندارم نه درسم خوبه ، نه کاری دارم،نه پارتی،نه استعداد خاصی،نه حتی ارتباطات اجتماعی.
چندساله برای افسردگی بوپروپیون-فلووکسامین-سرترالین-سلژیلین-ونلافاکسین و ... مصرف کردم که تقریبا هیچ اثری ندیدم
دوستان ممنون میشم با نظراتتون کمکم کنید