سلام
هفت ساله که ازدواج کردم با مردی که یکسال اول زندگی با وجود بیکار بودنش بهترین مرد زندگی بود خودم شاغل بودم و لیسانس ایشون دیپلم ، اموراتمون به سختی میگذشت که نصف بیشتر حقوق من صرف قرض و وام میشد ولی میگذشت
به شدت به آینده آمیدوار بودم شوهرم ماشین سنگین داشت که دست راننده بود و درامدی نداشت هر چی بود خرج خود ماشین میشد و قسظاش که اون موقع ماهی یک میلیون و دویست بود پرداخت میشد هر چی هم میموند حقوق راننده و کمکش
با وعده های شوهرم که گفته بود فقط یک سال ،طبقه پایین خونه پدرش زندگی کردیم ،بعد یک سال اخلاق شوهرم زیرو رو شد ، این اخلاق رو وقتی نشون داد که 5 ماهه باردار بودم و به خاطر وضع بحرانی ای که داشتم مجبور شدم مرخصی بدون حقوق بگیرم ،شوهرمآدمی بود که کمتر از گل بهم نمیگفت
طول دوره بارداری با وجود سختیها و مشکلاتی که داشتم به جای حمایت و مراقبت از من هر روز دهنشو باز میکرد و هر چی میخواست بهم میگفت بدترین روزهای زندگیم رو تجربه میکردم بعد از دنیا اومدن پسرم حقوقم برقرار شد و هزینه های بیمارستان همه از طریق بیمه تکمیلی که خودم داشتم پرداخت شد
با وامی که براش از چند جا گرفتم یه تاکسی خرید راضی بودم حداقلش این بود که سرش گرم میشد و فکر و خیال نمیکرد
بعد از دوسال راضیش کردم که ماشین سنگینش رو بفروشه که شاید خیلی اشتباه کردم ،زیر قیمت فروخت و کلی غر ولند به من که تقصیر توئه ، مبلغی پول نقد از فروش ماشین اومد تو حسابش ،ما هنوز خونه پدرشوهرم بودیم گفتم بیا از یه جا هم وام میگیریم طلاهامم میفروشم بریم یه خونه کوچیک میخریم مستقل زندگی میکنیم قبول نکرد
میگفت فکرای بزرگتر داره ،به سرش زد و رفت با پدرش قرارداد ساخت آپارتمان نوشت ،زبانم مو دراورد گفتم نمیتونی بسازی با این پول ولی قبول نکرد از نظرش من بیشعور احمقی بودم که چیزی نمیفهمید
با پدر شوهرم رفتیم مستاجری ،نا گفته نماند که برای ساخت آپارتمان بازم از چند جا براش وام گرفتم با سودهای کلان که همه ی اقساطش رو خودم پرداخت میکردم که من فقط روز اولی که حقوقم واریز میشد پول داشتم و...
الان دو ساله که مستاجریم و اجاره بها به مبالغ قسط اضافه شده همینطور پول آب و برق و گاز و تلفن
شوهرم به قدری بد دهنه که خیلی از وقتها آرزوی مزگش رو میکنم دیگه هیچ حسی بهش ندارم چون فهمیدم من رو برای چی میخواد سر ماه تا وقتی قسطاش پرداخت نشده مهربانه و من عزیزشم ولی بعد ازینکه خرش از پل بگذره احمق و بیشعورم ،یه فحشهایی بهم میده که خجالت میکشم اینجا بگم
توی این چند ساله یک بار پدرش نگفته چجور زندگیتون میگذره همیشه هم سنگشون رو به سینه میکوبه
شوهرم آپارتمان رو داره میسازه به قیمت فروش تمام واحدهای سهم خودش و همه ی طلاهای من و بردن من زیر بار قسط و وام تا خرخره ، بعد هشت سال کار کردن ریالی پس انداز ندارم حتی ماشین زیر پام رو برای خودم بود بدون اطلاع من فروخت و من رو توی عمل انجام شده گذاشت ،تمام زندگیم رو به پاش ریختم که از آپازتمان 7 طبقه یک وجب مال من نباشه ،کاش قدردان بود برام هیچی مهم نبود،حاضر بودم جونمم براش بدم ولی حیف که هر وقت عسل تو دهنش گذاشتم دستمو تا مچ گاز گرفت
دیگه خسته شدم به خاطر پسرم مجبورم تحمل کنم ،پسرم الان 5 سالشه و به شدت به من وابسته ،رابطه خوبی با پدرش نداره
دیگه خسته شدم از این زندگی نکبتی ،چند بار خواستم خودمو خلاص کنم ولی دلم به حال پسرم سوخت .حرف دلمو نمیدونم باید به کی بزنم دلم آتیشه
چیکار کنم ،دلم میخواد یه گوشه ای خودم و پسرم تنها زندگی کنیم از هر چی مرده متنفرم کاش هیچ وقت ازدواج نمیکردم کاش...
ناگفته نماند من 38 سالمه و شوهرم 42