سلام، من ۱۲ ساله ازدواج کردم حدود هفت سال زندگی خوبی داشتیم و چون جوون بودیم و هردو اهل تفریح و گردش، وبخاطر اینکه بچه مانع تفریحات سالممون نباشه بیخیال بچه شدیم تا دراینده با خیال راحت بچهدار بشیم، اما بعد گذشت هفت سال متوجه خیانت همسرم شدم، البته خودش اقرار کرد چون ارتباطش درحد تلفن و برای سرگرمی بود و طرف مقابل بفکر سؤاستفاده بوده و همسرم برای اینکه تن به این سؤاستفاده نده خودش بهم همه چی رو گفت درسته منم قبلش شک کرده بودم اما اعتراف خودش باعث شد ببخشمش و به پای جوونی و نادونیش بذارم، اما بعد گذشت یکسال دوباره این قضیه اتفاق افتاد و بازهم ارتباطش در حد تلفن بود که اینبار خودم پی به قضیه بردم و مچش رو گرفتم، اما چون دوستش داشتم و دارم و اتفاقا فهمیدم که بخاطر ترغیب یکی دونفر ازاعضای خانوادش اقدام به اینکار کرده، اینبار نبخشیدم اما دنبال طلاق و اینجور ماجراها نرفتم چون واقعا دوستش دارم، از لحاظ روحی واقعا نابود شده بودم دست و دلم به کار نمیرفت، تو هیچ شغلی دووم نمیاوردم زود زود عصبی و پرخاشگر شده بودم کم کم داشت یادم میرفت که ایندفعه همسرم رو با مردی داخل ماشین تو جاده پلیس گرفت!! دیگه داشتم دیوونه میشدم بخاطر ابروی خانواده خودم و خانواده خودش، قضیه رو یجوری سرهم اوردم ونذاشتم کار بجای باریک بکشه، چون چندنفری شک کرده بودن گفتم یه مدت بمونه تا بعد درمورد طلاق فکر کنم، اما متأسفانه دوست داشتن و عاشقش بودنم نذاشت اقدام به طلاق کنم، از طرفی هم همسرم واقعا دختر خوب و بااخلاق و دوست داشتنی برای همه فامیل بود همه دوستش داشتن و تحسینش میکردن و اگه اقدام به طلاق میکردم همه منو مقصر میدونستن چون بخاطر این سه خیانت همسرم، دلم بدجور داغون شده بود خرد شده بودم افسردگی شدید گرفتم دیگه توان کارکردن نداشتم هیچ کجا نمیتونستم کار کنم فکرم دائم مشغول بود یواش یواش برای رهایی از این افکار و این اضطراب و استرس به مواد مخدر تریاک روی اوردم، درضمن بعد هیانت دومش تاحدود زیادی ارتباط زناشویی رو باهاش قطع کردم اما بعد خیانت سومش دیگه کلا قطع شد و الان سه ساله باهاش رابطه جنسی ندارم، بخاطر افسردگی حاد در مواد غرق شدم البته نذاشتم مصرفم از یه حد بالاتر بره و یا سراغ مواد دیگهای نرفتم فقط بعضی مواقع حشیش هم مصرف میکردم، رفتار همسرم روز به روز بدتر و بدتر میشد موقع دعوا از الفاظ رکیک استفاده میکرد جوری که فقط منو خردتر کنه اونقد الفاظ وقیحانه و زشتی میگفت که مجبور به واکنش میشدم و دست روش بلند میکردم که همین کارم هم باعث شد روش بیشتر باز بشه و دیگه کنترلی روی حرفاش نداشته باشه! چندروز پیش دوباره بحثمون بالا گرفت و باز ازالفاظ رکیک و خردکننده استفاده کرد که باعث واکنش من شد و چند سیلی بهش زدم حالا قهرکرده رفته و امروز درخواست طلاق داده!! همه خانواده و فامیلهای من و اون، دراصل منو بخاطر کارنکردنم مقصر میدونن و چون دست روش بلند کردم شده بهانه، حالا واقعا نمیدونم چیکار کنم! بین عقل و احساسم گیر کردم، عقل و منطق میگه باید طلاقش بدم چون دیگه به درد زندگی مشترک نمیخوره، اما احساسم.... واقعا دوستش دارم، از جونم هم برام عزیزتره، حاضرم تموم عمرم عذاب بکشم اما اون پیشم باشه، همه دنیای من، تو اون خلاصه شده و خودش هم اینو میدونه، اگه طلاقش بدم دیگه نابود میشم، هلاک میشم، علاوه بر اینکه همه منو مقصر خواهند دونست، خودم هم خودمو مقصر میدونم چون احساس میکنم که شاید رفتار و کارهای من باعث شده که خیانت بکنه و زندگیمون اینجوری نابود بشه! شاید اگه جور دیگهای رفتار میکردم اوضاع فرق داشت شاید اگه.... واین شایدها و اگهها روز به روز داذه منو تو خودم میکشه! هیچ کس رو هم ندارم که بتونم بهش حرف دلم رو بزنم، تنها جایی که پیدا کردم تا بتونم حرفامو بزنم اینجا بود، شاید حتی کسی نخونه، اما همینکه حرفم رو زدم احساس سبکی میکنم، نه توان ترک مواد رو دارم و نه میخوام که ترک کنم، بدون اون حتی زندگی روهم نمیخوام، اما عقلم هم میگه رهاش کن بره، به درد تو نمیخوره، زنی که خیانت کنه یا باید بمیره یا بره پشتسرش رو هم نگاه نکنه! و این جنگ بین عقل و احساسم هرروز و هرساعت و هردقیقه ادامه داره....