با عرض سلام وخسته نباشید
من 3 تا خواهر(4تا بچه هستیم) دارم که خودم فرزند سوم خانواده هستم. مامانم کلا 2تا خواهر بزرگمو خیلی دوست دارن، از کوچیکی مادرم همیشه میگفتن خواهر بزرگم مثل خواهر براشون هستن و خواهر دومی ام هم خیلی دوست داشتن و میگفتن همیشه اسم مریم را دوست داشتن و اصلا بخاطر همین هم اسم این خواهرم هم مریم گذاشتن . خواهر دومیم (مریم) همیشه جدی و اخمو بود و همیشه نق میزد و هرچی براش پیش میامد میگفت تقصیر بقیه هست. خواهر بزرگم با پسرعموم ازدواج کردن ولی کلی مصیبت کشیدیم ولی تازگی بعد از 15 سال فهمیدیم که همه رفتارهای خونواده عموم اینا بخاطر اخلاق و حرف های دامادمون بوده که اینا هم اینجوری شده بودن. دو خواهر اولم فقط 1 سال اختلاف سنی شان هست و منم با آنها 4 و 3 سال اختلاف دارم . پدرم هم بخاطر موقعیتشون و اخلاف عموم اینا را که دیده بودن میگفتن فعلا ازدواج نکنین. تا اینکه از 8 سال پیش تا الآن دیگه برای خواهرم خواستگار راه میدادیم. من هم خواستگار زیاد داشتم ولی اجازه نداشتم بخاطر خواهرم راه بدم و بیان و توی این 8سال مجبور بودم که برای اینکه خواهرم ناراحت نشه خواستگارامو میفرستادم برای خواهرم . چون اگه میفهمید که من خواستکار دارم ناراحت می شد و قهر میکرد . هر چی خواستکار هم میامد یک عیبی روشون میذاشتی و به بابام دعوا می کرد که شمو منو بدبخت کردین و مامانم هم پر می کرد و مامانم هم با بابام دعوایشان می شد و مامانم هم حداقل هفته ای 1 بار گریه می کردن که چرو یه قسمت خوب برای خواهرم پیدا نمیشه.
من فکر می کنم که خواهر دومیم چشم دیدن منو نداره ، چون من زودتر از اون رفتم دانشگاه و سرکار و همه منو دوست دارن ، باورتون میشه که خواهرم چند سال پیش بهم گفت که مامانم اینا منو نمیخواستن و میخواستن منو سقط کنن ولی نشده
باورتون میشه که زن عموم اینا که میامدن خونه مون میگفت درسته ای داره میره سرکار ولی هیچی کار خونه بلد نیست و بعد که من با تعجب نگاش میکردم میگفت خوب 1 چیزایی بلده
عکس گوشیش یه عکس دسته چمعی که من چشمام بسته شده گذاشته بود و دوستاش که ازش پرسیده بودن چرو این عکسو را گذاشتی گفته بود که ای همیشه همینجوری هست
خواهربزرگم و شوهرخواهرم همیشه از دست مریم ناراحت بودن و میگفتن همیشه قیافه میگیره
تا اینکه پسرعموم(بردادردامادمون) اومد خواستگاری و سمج شد. دامادمون که کلی فحش داد به من که تو داری به خواهرت خیانت میکنی چون کل فامیل میدونن که ما از دست اینا ناراحت بودیم حالا میخواین راه بدین بیان خونه، حتی روز خواستگاری زنگ زدن و کلی فحش که بهشون زنگ بزنین بگین نیان، بهشون گفتم من 31 سالمه بذارین بیان حرفاشونو بزنن و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
خواهر بزرگم هم که ما مامانم زنگ میزد و میگفت اینا حتما بهم در تماس بودن ، اعصابمو همه شون خرد کرده بودن، هر کی روز خواستکاریش خوشحاله من با چشم گریه
شب اومدن و خواهرم اینا نیومدن و مامانم هم چون اونا نیومدن اخماشون تو هم و حرف نمیزدن،بعد مامانم گیر دادن و گفتن برای اینکه بین ما دوتاخواهری و دوتابرادری بهم نخوره اونا که زندگیشون دیکه شروع کردن تو دیگه بزن بهم . دیگه گفتم چه ربطی داره
گفتن حق حرف زدن با هم ندارین تا اول برین آزمایش اگه خوناتون بهم خورد بعد بشینین حرف بزنین ،رفتیم و خونامون بهم خورد و مجبورمون کردن که بریم ژنتیک و میخواستیم مراسم نامزدی قبل از ماه محرم بگیریم گفتن چون خواهر بزرگترت بچه کوچیک رو دستش هست و 1هفته ای نمیتونه لباس بخره نذاشتن ، از اونبر 1کادو تولد برای نامزدم(البته هنوز که مراسم نگرفتیم) گرفتم ، زور شدن و گفتن به خواهرت اینا زنگ بزن و بگو ، جواب آزمایشو هم گفتن زبونی بهشون گفتین باید برگه را نشونوشون میدادین. خلاصه اینکه هرکاری که میخوام بکنم باید خواهر بزرگم کامل در جریان باشه که 1موقع ناراحت نشه. از اونبر هم حالا خواستگار برای خواهر دومم اومده ،اون حالا آزاد هست و بدون برن آزمایش خون بهم میرن بیرون
از اونبر هم مامانم و خواهر دومم همینجور پشت سرم زیرآبمو میزنن , درصورتیکه من چه جانی و مالی برای هیچکس کم نذاشتم
خیلییی اعصابم خرده