نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: استرس

1042
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2018
    شماره عضویت
    39335
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    استرس

    سلام من دختر و ۲۸ سالمه وقتی هفت سالم بود شب ادراری داشتم که مادرم خیلی دعوام می کرد،دوران بچگی خوبی نداشتم یا جلو دوستام تحقیرم می کرد یا کتکم میزد و هیچوقت محبت از طرف مادر ندیدم که این باعث کاهش عزت نفس و کمبود محبت من شد،از طرفی چون شغل پدرم سپاهی بود همه همسایه ها از ما متنفر بودن و پدر ومادر دوستام سر اینکه مثلا اصلاح طلبا برنده شدن وقتی میرفتم خونشون تحقیرم می کردم با اینکه هفت سالم بود فقط یا موارد اینچنینی،تو مدرسه هم دوران ابتدایی ناظم که ضد انقلابی بود پدرمو میشناختن چون محیط کوچیکی بودیم واذیتم می کردن مثلا یه بار کادویی که مادرم برای شاگرد اول شدنم داده بود به ناظممون بهم سر صف نداد وبعدش الکی گفت افتاد بود پشت کمد؛در صورتیکه همین ناظم واسه خواهرمم همین اتفاق افتاده بود این کارو کرده بود،اون موقع نفهمیده بودیم؛ولی متاسفانه چیزی که الان اذیتم میکنه در موردش اینه که چرا هیچوقت کارماشو نمیبینن والان خودشو بچه هاش انقد خوشبخت هستن و منی که تو عمرم به کسی بدی نکردم انقد بدبخت،تو دوران نوجوانی فوبیا دستشویی در مکان عمومی و افسردگی داشتم که اون موقع رفع نشد یادمه چندبار تو دوران راهنمایی به خاطر ترس از دستشویی ویا اینکه خجالت می کشیدم اجازه بگیرم برم توالت خودمو خیس کردم که چند نفر از دوستام فهمیدن و صدمه شدید تری به روحیه من زد واعتماد به نفسم وشدید کاهش داد جوری که فک کردم بی ارزشم وهنوزم که یادم میفته حالم بد میشه؛از شونزده سالگی تا ۲۱ سالگی زندگی آرومتری داشتم و خودمو با درس مشغول می کردم هرچند وقتی همیشه دوستام ازم میخاستن که بیان خونمون یه جوری دکشون می کردم چون همیشه میترسیدم که مادرم باز مثل قدیم باعث تحقیرم پیش دوستام بشه و بازم بگم که با اینکه وضع مالی ما خوبه ولی مادرم با خسیس بازیاش که دیگه فک کنم انقد زیاده یه بیماری شده آبروی منو و خواهر وبرادرمو پیش همه میبره،و اینکه دوستامم تا میفهمیدن پدرم سپاهیه یا به خاطر بعضی رفتارا متوجه وضعیت خانوادم میشدن؛اذیتم می کردن مثلا به شوخی جلو چشمم میگفتن انقلاب بشه پدرتو اعدام می کنن که من خیلی ناراحت میشدم ولی چیزی نمی گفتم البته فک می کنن چون من عزت نفسم پایین بود اونا به خودشون جرات تحقیر کردن میدادن واکثرشون با من برخورد بدی داشتن وبه من احترام نمیذاشتن ولی چون تنها بودم باهاشون دوست بودم که میدونم اشتباه بود و به روی خودم نمی آوردم ولی الان از همشون کینه دارم، الان فوبیای دستشوییم برطرف شده ولی عوضش الان شش سالی هست که فوبیای ترس از محیط جدید و اتفاقات جدید دارم و مشکل دیگم اینه که برای هرکاری که باید سر موقع یا در زمان خاص انجام بشه به شدت استرس میگیرم جوری که دیگه نمیتونم اون کارو انجام بدم،مثلا نماز نمیتونم بخونم یا اگه بخوام ساعت مشخصی برم کلاس ورزش مثلا ساعت دو،از ساعت دوازده همش استرس میگیرم که نکنه دیر کنم یا نتونم کارامو با موقع انجام بدم که برم کلاس،راستش اصلا کار خاصی هم ندارم ولی استرس میگیرم،یا اینکه استرس میگیرم نکنه حالم بد بشه باز استرس بگیرم نتونم برم کلاس و پولم هدر بره،حتی از شب قبلش حالم بد میشه،قبلا هم آدم استرسی بودم یعنی یادمه از نوجوونی واسه موضوعات بی خودی استرس میگرفتم ولی به این حد نبود دیگه،مشکل دیگه ای که دارم اینه که خیلی عصبانی هستم از همه چی آروم و قرار ندارم دچار وسواس فکری شدم و از خونه نمیتونم برم بیرون مخصوصا این علائم از وقتی که دانشگام تموم شد و بیکار موندم بیشتر شده،حس و حال هیچیو ندارم؛اینم بگم که کلا جو خونواده من متشنج هست و مادرم آدم استرسی هست فک می کنم به خاطر این بوده که تو زلزله رودبار خانوادشو ازدست داده و اینم بگم که من مادرمو بخشیدم ولی گاهی به خاطر کودکیم از مامانم عقده دارم و اذیتش می کنم وبا اینکه بهش میگم که تو دوران کودکی اذیتم کردی هیچ پشیمونی در مادرم نمیبینم ولی دیگه احترام به مادر در من از بین رفته و هیچ احترامی براش قائل نیستم و اینکه مادرم همین الانم جور دیگه ای منو اذیت می کنه مثلا بهم میگه ترشیده یا اینکه چون من یه فیبروادنوم تو سینم دارم هر وقت دعوا می کنیم میگه منو اذیت کردی داری سرطان میگیری و با خوشحالی هم میگه یا همیشه یه اشتباهی می کنم خوشحال میشه میگه دیدی گفتم ویا اینکه میگه چون انقد بدی نمیتونی کار پیدا کنی آخر ما مردیم تو که ازدواج نکردی باید بری توالتارو بشوری یا اینکه وقتی دعوا می کنیم میگه ایشالا بمیری من راحت بشم خیلی عادی وجدی اینو میگه،خونواده ما کلا پسر دوست هست واینکه دختری هستم که ازدواج نکردم بنظرشون بمیرم بهتره؛پدرم هم وسواس داره رو چیزهای خیلی کوچیک البته اونا خودشون مشکل ندارن فقط رو اعصاب من میرن مخصوصا مادرم و خواهر بزرگترم که اونم مشکل عصبی داره اما به یه شکل دیگه و قرص مصرف می کنه،وقتی من این مشکلو بهشون میگم، میگن تو مشکل نداری ولی من از درون داغونم و یه چیز دیگه اینکه مدام تو ذهنم در حال فک کردن و تجزیه وتحلیل همه چی هستم که داره منو دیوونه میکنه،ولی از وقتی قرص آهن آیزن پلاسو مصرف کردم یه خورده بهتر شدم،یه مدت فلوکسیتین ۲۰ استفاده می کردم که خوب بود بهم میساخت ولی همه علائمو از بین نمیبرد فقط یه ذره خونسردترم می کرد ولی از ترس عوارضش دیگه مصرف نکردم چون شنیدم باعث کاهش تستوسترون میشه واون موقع که استفاده می کردم اصلا هیچ میل جنسی نداشتم و خوب موقعیتای خوب خواستگاریم خراب میشد چون وقتی استفاده می کنم دیگه اصلا هیچ میلی به ازدواج نداشتم،اینم بگم که مادرم هیچوقت قبول نمی کنه که مشکل داره وباید به روان پزشک بره یا قرص بخوره؛در حال حاضر به خاطر خانوادم که اذیتم می کنن اگه بفهمن دکتر اعصاب نمیتونم برم،خواهشا شما بگید چکار کنم ممنون

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : استرس

    نقل قول نوشته اصلی توسط Venusesh نمایش پست ها
    سلام من دختر و ۲۸ سالمه وقتی هفت سالم بود شب ادراری داشتم که مادرم خیلی دعوام می کرد،دوران بچگی خوبی نداشتم یا جلو دوستام تحقیرم می کرد یا کتکم میزد و هیچوقت محبت از طرف مادر ندیدم که این باعث کاهش عزت نفس و کمبود محبت من شد،از طرفی چون شغل پدرم سپاهی بود همه همسایه ها از ما متنفر بودن و پدر ومادر دوستام سر اینکه مثلا اصلاح طلبا برنده شدن وقتی میرفتم خونشون تحقیرم می کردم با اینکه هفت سالم بود فقط یا موارد اینچنینی،تو مدرسه هم دوران ابتدایی ناظم که ضد انقلابی بود پدرمو میشناختن چون محیط کوچیکی بودیم واذیتم می کردن مثلا یه بار کادویی که مادرم برای شاگرد اول شدنم داده بود به ناظممون بهم سر صف نداد وبعدش الکی گفت افتاد بود پشت کمد؛در صورتیکه همین ناظم واسه خواهرمم همین اتفاق افتاده بود این کارو کرده بود،اون موقع نفهمیده بودیم؛ولی متاسفانه چیزی که الان اذیتم میکنه در موردش اینه که چرا هیچوقت کارماشو نمیبینن والان خودشو بچه هاش انقد خوشبخت هستن و منی که تو عمرم به کسی بدی نکردم انقد بدبخت،تو دوران نوجوانی فوبیا دستشویی در مکان عمومی و افسردگی داشتم که اون موقع رفع نشد یادمه چندبار تو دوران راهنمایی به خاطر ترس از دستشویی ویا اینکه خجالت می کشیدم اجازه بگیرم برم توالت خودمو خیس کردم که چند نفر از دوستام فهمیدن و صدمه شدید تری به روحیه من زد واعتماد به نفسم وشدید کاهش داد جوری که فک کردم بی ارزشم وهنوزم که یادم میفته حالم بد میشه؛از شونزده سالگی تا ۲۱ سالگی زندگی آرومتری داشتم و خودمو با درس مشغول می کردم هرچند وقتی همیشه دوستام ازم میخاستن که بیان خونمون یه جوری دکشون می کردم چون همیشه میترسیدم که مادرم باز مثل قدیم باعث تحقیرم پیش دوستام بشه و بازم بگم که با اینکه وضع مالی ما خوبه ولی مادرم با خسیس بازیاش که دیگه فک کنم انقد زیاده یه بیماری شده آبروی منو و خواهر وبرادرمو پیش همه میبره،و اینکه دوستامم تا میفهمیدن پدرم سپاهیه یا به خاطر بعضی رفتارا متوجه وضعیت خانوادم میشدن؛اذیتم می کردن مثلا به شوخی جلو چشمم میگفتن انقلاب بشه پدرتو اعدام می کنن که من خیلی ناراحت میشدم ولی چیزی نمی گفتم البته فک می کنن چون من عزت نفسم پایین بود اونا به خودشون جرات تحقیر کردن میدادن واکثرشون با من برخورد بدی داشتن وبه من احترام نمیذاشتن ولی چون تنها بودم باهاشون دوست بودم که میدونم اشتباه بود و به روی خودم نمی آوردم ولی الان از همشون کینه دارم، الان فوبیای دستشوییم برطرف شده ولی عوضش الان شش سالی هست که فوبیای ترس از محیط جدید و اتفاقات جدید دارم و مشکل دیگم اینه که برای هرکاری که باید سر موقع یا در زمان خاص انجام بشه به شدت استرس میگیرم جوری که دیگه نمیتونم اون کارو انجام بدم،مثلا نماز نمیتونم بخونم یا اگه بخوام ساعت مشخصی برم کلاس ورزش مثلا ساعت دو،از ساعت دوازده همش استرس میگیرم که نکنه دیر کنم یا نتونم کارامو با موقع انجام بدم که برم کلاس،راستش اصلا کار خاصی هم ندارم ولی استرس میگیرم،یا اینکه استرس میگیرم نکنه حالم بد بشه باز استرس بگیرم نتونم برم کلاس و پولم هدر بره،حتی از شب قبلش حالم بد میشه،قبلا هم آدم استرسی بودم یعنی یادمه از نوجوونی واسه موضوعات بی خودی استرس میگرفتم ولی به این حد نبود دیگه،مشکل دیگه ای که دارم اینه که خیلی عصبانی هستم از همه چی آروم و قرار ندارم دچار وسواس فکری شدم و از خونه نمیتونم برم بیرون مخصوصا این علائم از وقتی که دانشگام تموم شد و بیکار موندم بیشتر شده،حس و حال هیچیو ندارم؛اینم بگم که کلا جو خونواده من متشنج هست و مادرم آدم استرسی هست فک می کنم به خاطر این بوده که تو زلزله رودبار خانوادشو ازدست داده و اینم بگم که من مادرمو بخشیدم ولی گاهی به خاطر کودکیم از مامانم عقده دارم و اذیتش می کنم وبا اینکه بهش میگم که تو دوران کودکی اذیتم کردی هیچ پشیمونی در مادرم نمیبینم ولی دیگه احترام به مادر در من از بین رفته و هیچ احترامی براش قائل نیستم و اینکه مادرم همین الانم جور دیگه ای منو اذیت می کنه مثلا بهم میگه ترشیده یا اینکه چون من یه فیبروادنوم تو سینم دارم هر وقت دعوا می کنیم میگه منو اذیت کردی داری سرطان میگیری و با خوشحالی هم میگه یا همیشه یه اشتباهی می کنم خوشحال میشه میگه دیدی گفتم ویا اینکه میگه چون انقد بدی نمیتونی کار پیدا کنی آخر ما مردیم تو که ازدواج نکردی باید بری توالتارو بشوری یا اینکه وقتی دعوا می کنیم میگه ایشالا بمیری من راحت بشم خیلی عادی وجدی اینو میگه،خونواده ما کلا پسر دوست هست واینکه دختری هستم که ازدواج نکردم بنظرشون بمیرم بهتره؛پدرم هم وسواس داره رو چیزهای خیلی کوچیک البته اونا خودشون مشکل ندارن فقط رو اعصاب من میرن مخصوصا مادرم و خواهر بزرگترم که اونم مشکل عصبی داره اما به یه شکل دیگه و قرص مصرف می کنه،وقتی من این مشکلو بهشون میگم، میگن تو مشکل نداری ولی من از درون داغونم و یه چیز دیگه اینکه مدام تو ذهنم در حال فک کردن و تجزیه وتحلیل همه چی هستم که داره منو دیوونه میکنه،ولی از وقتی قرص آهن آیزن پلاسو مصرف کردم یه خورده بهتر شدم،یه مدت فلوکسیتین ۲۰ استفاده می کردم که خوب بود بهم میساخت ولی همه علائمو از بین نمیبرد فقط یه ذره خونسردترم می کرد ولی از ترس عوارضش دیگه مصرف نکردم چون شنیدم باعث کاهش تستوسترون میشه واون موقع که استفاده می کردم اصلا هیچ میل جنسی نداشتم و خوب موقعیتای خوب خواستگاریم خراب میشد چون وقتی استفاده می کنم دیگه اصلا هیچ میلی به ازدواج نداشتم،اینم بگم که مادرم هیچوقت قبول نمی کنه که مشکل داره وباید به روان پزشک بره یا قرص بخوره؛در حال حاضر به خاطر خانوادم که اذیتم می کنن اگه بفهمن دکتر اعصاب نمیتونم برم،خواهشا شما بگید چکار کنم ممنون
    سلام

    دختر گل مطلب شما را خواندم و واقعا متاسفم از پدران و مادران نادانی که با جهل و نادانی و کم دانشی خودشون هم به خود و هم به فرزندانشان چنین آسیب میرسانند!

    ببین گلم دختر باهوشی به نظر میای و تحصیل کره و الان که 28 سالته باید متوجه این امر شده باشی که دیگر کودک نیستی و ضمن حرمت نگه داشتن خودت و والدین باید خودت رو بسازی چه از لحاظ روانی

    و چه از لحاظ کاری و استقلال مالی. البته رابطه عشق و نفرتت با اونها بخصوص با مادر قابل فهمه ولی همه اینها و اسیبهایی رو که بهت وارد کردن همانطور که عرض کردم بگذار به کم دانشی و بی خردی و بیمار بودن آنها!! و در ضمن الان بزرگ شده ای و این ترسها مال دیروز و کودکی توست( دیگه لو لو وجود نداره بلکه اصلا حقیقت نداشته و نداره!!؟؟)

    برای التیام زخمهای گذشته و درمان انها حتما نیاز به مشاوره و شایدم دارو داری که بهتره رجوع بکنی و این پرونده رو ببندی(بهانه نیار و به یکی از همکاران روانشناس خانم ما در شهر خودت رجوع کن) و راه دیگه ای نداری. خود درمانی رو ول کن عزیز!

    یهتره با توجه به مهارت و یا نحصیلاتی که داری کاری رو هم شروع کنی که استقلالت رو پایه گذاری کنی.

    شروع کن که فردا دیره

    موفق باشی
    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : استرس

    دوست عزیز استرس همیشه برای همه افراد در بدو ورود به محیط جدید وجود داره .
    پس جای نگرانی نیست و به مرور فرد میتونه با محیط جدید سازگاری بدست بیاره و ارام بشه .
    در مورد سایر مشکلات باید با مشاورروانشناس مشورت کنید .
    شما میتونید با رفتاردرمانی این شرایط رو به خوبی پشت سر بگذارید و ازدواج موفقی هم داشته باشید .
    راه حل همیشه دارو نیست بلکه رفتاردرمانی میتونه به شما هم کمک کنه .
    در مورد داروهایی که مصرف میکنید باید به ارامی از مصرفشون کم کنید .
    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22689558
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. استرس از داشتن دستشویی
    توسط Sina123 در انجمن وسواس فکری - عملی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-21-2017, 03:53 PM
  2. این داستان کوتاه ترین داستان جهان است.
    توسط sina210 در انجمن داستانک و داستان نویسی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 10-23-2016, 08:48 AM
  3. غار کرفتو، دیواندره، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:33 PM
  4. زیبایی های استان گلستان 11
    توسط احمد یوسفی در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 59
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 10:58 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد