نوشته اصلی توسط
negin2211
سلام.مدتی است که دیگه از زندگی لذت نمیبرم و چیزی خوشحالم نمیکنه.بی هدف شدم.خیلی احساس خستگی میکنم.گاهی میگم چرا زنده ام.کسی به فکر من نیست و اگر کسی سراغم بیاد حتما کاری داره که میخوادبراش انجام بدم.از آدما بدم میاد چون منفعت طلب هستند..سالهاست که از آدمای اطرافم قطع امید کردم و به خودم اعتماد داشتم و میگفتم فقط خودم باید به داد خودم برسم وقتی به خودم اومدم که خودم و تمام محبتم رو نثار کسانی کردم که ذره ای احساس و حالم براشان مهم نبود چون فکر میکردم تمام وجودم محبت است و تمام دارایی ام مهربانی دلم بود و این خوشحالم میکرد اما حال دیگه کمک کردنام برام لذت نداره چون با کمک کردن و مهربانی های من همه پیشرفت میکنن و منم هرروز شکننده تر و حساس تر میشوم از بی مهری ها..دل بستم به خدا تمام عشقم این بود که خدا رو دارم و حالا بارها کوشیدم از این زندانی که به عنوان محبت به دیگران برای خودم ساختم دربیایم تلاش کردم گفتم خدا گفته از تو حرکت از من برکت اما بارها متوجه شدم خواستن توانستن نیست زمانی که اراده خدا با اراده ی تو یکی نباشه..این همه با خدا بودم اما چی گیرم اومد بجز احساس بدبختی و اینکه بگم شاید حکمت نباشه حکمتی که داره مثل سیلی توی صورتم میزنه که اینده از اینی که داری بدتر است که خدا نخواسته به آرزوهات برسی... و خدا برای آدمای ظالم و کثافتکارهو خدا برای آدمای صاف و صادق بی ریا نیست...حالا آدمی شدم که نه آرزوی داری نه هدفی...چون بارا با خدا درمورد آرزوهام حرف زدم و حرکت کردم اما بازم گره ی زندگیم پیچیده شده..و خنده ها و خوشحالی الکی هم امیدوارم نمیکنه....مدتی است فکر خودکشی میکنم هرچه زندگیمو زیرو رو میکنم برای ذره ای امید و انگیزه و هدف چیزی پیدا نمیکنم...چیزی دلخوشم نمیکنه.....شدم مرده متحرک...خیلی وقت دوست دارم برا خودم گریه کنم حتی با خودم حرف بزنم نمیتونم..دلم برای خودم تنگ شده...هیولای وحشتناکی شدم هم خودم و آزار میدهم هم اطرافیانم برای یک لحظه توجه و دیده شدن.....خسته ام..و فک میکنم شاید در مقابل کمی دیگه از ناملایمتی ها دیوانه شوم و این زندگی رو به پایان برسونم چون بازم فک میکنم اخرتم مال آدمای پولداره چون تواین دنیا اونقدر دارن اونقد خیریه میکنن که اون دنیارو هم با پولاشون میخرن..پس دنیا و آخرت برای ما یکی است با این تفاوت که درد اون دنیا بیشتر از این دنیاست.همین..خستم....