نوشته اصلی توسط
80Fatemeh
سلام من از وقتی حافظم کار میکنه درگیر اختلافات پدر و مادرم بودم و چون بچه اول هستم همیشه در جریان اختلافاشون بودم. استرس زیاد و ناراحتی و افسردگی شدید... همه رو تجربه کردم . هیچ وقت بچه شادی نبودم خارج از اختلافاتشون پدر خیلی خیلی سختگیری دارم که کلا زندگی منو محدود کرده به تفکرات خودش که از زمین تا آسمون با هم متفاوتیم. با اینکه وضع مالیش خوب بود ما تو ی خونه تو محل بدی زندگی میکردیم و اون دوران خیلی فشار روم بود. الان خونمون عوض کردیم و اومدیم ی جای خوب و من یه اتاق مجزا برا درس خوندن دارم. اما انگار دیگه الان بریدم...نمیدونم دردمو به کی بگم اصلا نمیتونم درس بخونم. دلم میخواد یا بخوابم یا با موبایلم کار کنم که اکثرا هم همین دوتاس. درست جایی که باید درس بخونم امیدمو از دست دادم. نمیدونم چطوری بگم اصن لای کتابو وا میکنم انگار ی سد محکم میاد جلو چشما و دستام. از نظر منابع درسی هیچ مشکلی ندارم. ولی دیگه امید نیست... انگیزه نیست... حس زندگی نیست حتی...چون پدرم از من توقع رتبه سه رقمی داره و هر روز بهم میگی تو کنکوری هستی که خیلی بهم استرس میده. چشم تمام فامیل به منه همه فکر میکنن چون معدلم خوب بوده با ی خرخون طرفن در حالی که اصلا ربطی به معدل نداره. با اینکه درس نمیخونم ولی توی ازمونای درون مدرسمون بین ۸۰ نفر همیشه رتبم کمتر از پونزده بوده. چند وقت پیش برنامه ریزی کردم که این دو هفته تا ازمون ازمایشی . با بودجه بندی درس بخونم ولی حجم مطالب خیلی شد و نتونستم با برنامم پیش برم و ناامید تر از قبل شدم... ذهنم به چیزای الکی فکر میکنه به کسی که تو مدرسه باهاشم و خیلی رو مخم میره به اینکه تمام دوستام ی مدرسه دیگن و من تنهام. بعد این دختره منو دوست خودش میدونه ولی من نه و این خیلی بهم حس گناه میده...بخدا خسته شدم از همه چی...قبلا اینجا درمورد پدر مادرم پست گذاشتم چند نفر اومدن گفتن اخی الهی بقیه هم گفتن بهشون فکر نکن درس بخون! بخدا به حرف آسونه. ببخشید طولانی شد لطفا حداقل در مورد اون درس خوندنه کمکم کنید . من رشتم ریاضیه و همینطوری حس میکنم در حال حاضر سه ماه از همه بچه ها عقبم...