نوشته اصلی توسط
دخترتنها۲
سلام خدمت همه.دوستان ،من مدت پنج ساله ک ازدواج کردم،دو و نیم ساله که اومدیم زیر یک سقف،ازدواج عاشقانه ای داشتم.شوهرم رو چشم بسته دوس داشتم و اعتماد کرده بودم ،سر چیزای کوچیک دعوا نمیکردم و احترام میذاشتم و تاج سرم کرده بودمش..
ولی بعد ازشروع زندگی کم کم مشکلاتم شروع شد .
دیر میومد خونه ،همیشه هم میگفت دارم کار میکنم .از همون اول زندگی...شدیدا رفیق باز بود .رفیقاشم لات و قمه کش و بیسواد و مجرد ومتاهل همه رقم....سگ باز ،خلافکار ،کبوتر باز،مشروب خور، مواد فروش ....خلاصه که هر دفعه یه چیز جدید ازش میدیدم یا کشف میکردم ک هردفعه دنیا رو سرم خراب میشد بخاطر انتخاب اشتباهم..بگذریم که خیلی تلاش کردم غیر مستقیم و بدون دستور دادن،از این رفیق بازیا و کافه قلیون و سیگار و رفیقاشو خونه اوردن و.....خیلی چیزارو از سرش بندازم.که در جریان همه ی اینا کم کم سرد شدیم .چون هیچوقت ،حتی از یکیشون هم نگذشت ،فقط بخاطر بستن دهن من ،چیزایی میگفت که دوس داشتم بشنوم...منم گاهی باور میکردم و گاهی مجبور بودم باور کنم ،چون نه میتونستم هرروز دعوا کنم نه دلم میومد زندگیمو خراب کنم..چون دوسش داشتم .ولی تذکر میدادم ،قهر میکردم ..چندبار به خانوادش گفتم کاراشو ولی هردفعه قولم زد که ترک کرده فلان چیزارو. ولی همیشه دروغ گفته بوده...
تمام این کاراش باعث شد زندگیم به جهنم تبدیل بشه. حرف زدناش هم عوض شده بود ، عین لات ها بود ،بامنم بی ادبی میکرد ،فحش میداد ،طرز حرف زدنش باهام عین این بود که داره تو کافه با یه پسر حرف میزنه و فحش میده به شوخی...!! من اهل فحش پس دادن و حرف زشت نبودم ...بیشتر از یکسال فقط یا چشم غره میکردم که نگو عیبه ،خوب نیس ما زن و شوهریم و این حرفا و کلمات رکیک بی احترامی و سردی میاره......و...و...و...کلی حرفای منطقی و مهربونانه...ولی کو گوش شنوا.
تا اینکه در کنار همه ی کارا و فریبا و دروغا و فحش ها و خونه نیومدن ها و.و..دیگه منم یواش یواش بریدم .نتونستم به تنهایی جانب ادب رو رعایت کنم...یه چندماه تذکر دادم که نگو ...نکن....فلان میشه ها...منم آدمم دارم یواش یواش خسته میشم .یه همسر مودب و موقر و متین میخوام ..منم بی احترامی کنم خوبه؟؟؟ ولی بازم تغییری نکرد
خلااصه که بعد از شش ماه از شروع زندگی،باردار شدم که با بی مهری شوهرم روبرو شدم .ناراحت شد که الان وقتش نبود ...بندازش...
من نتونستم .پر بودم از احساس مادرانه،
که تو ماه شش یا هفت بودم که یواش یواش دیدم خیانت هم اضافه شده به کاراش...چت های مشکوک.گوشی پنهون کردن....قفل گذاشتن....پیش من هیچوقت با گوشیش حرف نمیزد .همش بیرون بود...کل حاملگیم تنها بودم...
دعوا و گلایه هم ک تا خرخره بود...ولی بازم توجه نمیکرد بهم
ولی بازم من بودم که امیدوارانه میرفتم سمتش و از آینده و بچمون حرف میزدم .ار رفتارای متعادل و از زندگی شیرین زناشویی و از احترام متقابل و هزارتا قول و قرار دیگه ...ولی هیچکدومشون رو عمل نمیکرد.فقط چشم و باشه میگفت...و بازم میرفت بیرون همون بود و میومد خونه همون بود .کاملا مستاصل شدم...یواش یواش دیدم داره خیانت هم میکنه .
شماره زن های خراب .دخترای مختلف ...تلگرام و اینستاگرام و.....رفتارای خجالت آور ...پیش همه سرافکنده ام کرد...
نه ارزش خودشو میدونه نه ارزش من و بچه شو...
تا اینکه دیگه خسته شدم از روال یکسان و بدون تغییر و خیانت ها و شب گردی ها قرصای تاخیری که میخورد ،بدون اینکه ماه ها سمت من بیاد.....نزدیک صبح میومد خونه .بامن حرف نمیزد .فقط خورد و خوراک میاورد میرفت...کلا نا امید شدم منم..
از بس جنگ و درگیری و التماس و گریه کردم براش دیگه بریدم ..
تا اینکه تو پوشه ی عکسای دوربین گوشیش عکس زن تقریبا چهل و پنج چهلو هشت ساله ای رو تو گوشیش دیدم ک نصفه شب ازش عکس گرفته بود...تاریخ و ساعت عکس معلوم بود...دسته گلی که براش خریده بود هم عکسش بود....و..و.....
حالم بدتر شد .
تصمیم به جدایی گرفتم ولی به اجبار خانواده ام با اشکام برگشتم ...ولی شوهرم خیانتش رو انکار کرد.همه ی مدارکی که داشتم ،یکی یکی انکار کرد .مثلا اون عکس زن از اینترنت برداشته بود!! و دسته گل هم برا من بود،!!اون زنهای خرابم شمارشون بوده ولی به این اصلا ارتباطی نداشتن!!
خلاصه که الان با تعهد اطرافیان اومدم به اجبار ....که برو زندگی بکن دیگه تکرار نمیکنه..
ولی من دیگه هیچ احساسی بهش ندارم.خیلی وقته خیانتش رو میدیدم.خیلی وقته تا صبح خوش گذرونده عیاشی کرده و منم تو شهر غریب تا صبح بهش زنگ زدم و گریه کردم که تنهام بسه ،مردم از ظلم هات بیا خونه.....
دیگه دوسش ندارم .مطمعنم .این وسط خیانتش بدجور داغونم کرد .
بدون خیانتش هم مصمم بودم به طلاق ،چون هیچ تفاهم و سنخیتی باهم نداریم .متاسفانه نمیشناختمش...بدون شناخت ازدواج کردم
الانم خیلی پشیمونم .ولی نه پدری دارم که پرو بالم رو بگیره و نه شوهری که از کاراش برگرده و اعتراف کنه و معذرت بخواد....
ولی منظورم این نیس که اگه اعتراف کنه و زنی که باهاش خوابیده و براش گل خریده رو گردن بگیره ،میبخشمش! نه
فقط دلم میسوزه که میدونه جایی برا رفتن ندارم ...کسی برا طلاق حمایتم نمیکنه و اگرم خودم بخوام دس بکار شم .از طرف برادرام تهدید به کتک تا حد مرگ میشم.. خونه ی پدری ام هم نمیذارن برم .میگن بیای اینجا عین سگ میزنیمت و پرتت میکنیم بیرون دست از سرمون بردار...
حالا زندگی من شده جهنم...شوهرم هیچ رفتار محبت آمیزی نداره .همون آدمه .که نه بمن دس میزنه نه خونه میاد .نه طلاقم میده...
من نمیتونم ببخشمش..کسی ام بهم محبتی نکرده که بتونم لااقل خودمو قول بزنم و اجباری زندگی رو باهاش ادامه بدم....کمکم کنید