سلام من 3ماه عقد کردم و 1سال هم نامزد بودیم پدر همسرم بیمار اعصاب روان هستن و من تازه متوجه شدم که همسرم ناخواسته توی عصبانیت گفت. خیلی توی زندگی من و همسرم دخالت میکنه الان هم همش توی جهاز من داره دخالت میکنه من اوایل هیچی نمیگفتم و آروم بودم ولی بعد از دخالت های زیادشون یکبار جواب دادم و خداشاهده بی احترامی نکردم ایشون سرم داد میزدن که سر مسایل مالی بود سر کابینت خونه که میگفتن وظیفه پدر منه کابینت خونه ای که منو همسرم میخواهیم زندگی کنیم عوض کنن من هم گفتم توی این شرایط اقتصادی که پدر من خرج جهاز دارن براشون امکان پذیر نیست (بماند که خونه که ما قراره زندگی کنیم هم از پدر منه و کلی خرجای دیگه) و با من دعوا کردن و بعدش هم زنگ زدن همسرم هرچی خواستن راجع به من گفتن که رابطه ما رو خراب کردن همسرم هم داد میزد سرم بابام مریضه چرا عصبانیش کردی با اینکه خودشون عصبانی بودن از اول که به من زنگ زدن/. همسرم پشتم نیست به جا اینکه به پدرش بگه من همچین دختری نیستم پدرش از من غول ساخته براش و متاسفانه رابطمونو داره خراب میکنه احساس میکنم دوست داره ما رو جدا کنه..حالا هم خانواده من ناراحت و عصبانی هستن میخوان به همسرم بگن این ازدواج صورت نگیره پدرم میگن که من با دخالت های های پدر همسرم خوشبخت نمیشم و نمیذاره ما آرامش داشته باشیم در آینده..من همسرمو دوست دارم ولی وقتی قشنگ فکر میکنم که چه قدر پدرش براش مهمه و تحت تاثیر حرفای پدرش منو اذیت میکنه از آیندم میترسم..این مثالی که زدم یک نمونه بود خیلی دیگه از این اتفاقا توی زندگیمون افتاده که پدرشون به خاطر مریضیشون دارن زندگی ما رو خراب میکنند..راستش من دیگه دختر سابق نیستم شاد نیستم احساس میکنم دارم افسرده میشم ( مادر شوهرم هم افسردگی دارن که اینم تازه فهمیدم) خیلی توی عذابم