آن روز لعنتی مشغول پختن کتلت بودم که زنگ به صدا درآمد.
پدرم بود. . نان تازه اورده بود .
بابام هرروز در مسیرش برای مانان تازه میگرفت
پدرم می گفت نون خوب و تازه خیلی مهمه...
هرروز در می زد،نان را می دادو می رفت.
هیچوقت هم بالا نمی آمد،هیچوقت.
آن روز ،شوهرم در رو بازکردو دیدتوی راه پله مادر نیز همراه پدر آمده بود.
شوهرم با اصرار،پدرو مادرم رابرای شام دعوت کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
خونه ما نامرتب بود،خسته بودم،تازه از سر کاربرگشته بودم،توی یخچال میوه نداشتیم...
شوهرم وارد آشپزخانه شدتا برای آنها چای بریزد.
با نراحتی پرسیدم،برای چی اینقدراصرار کردی؟
گفت:دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:ولی این کتلت هابرای فردا ظهرهم هست.
گفت:حالامگه چی شده؟با نراحتی گفتم:چیزی نیست...
پدرم ازلای آشپزخانه نگاه کردو گفت:دخترم خسته نباشی.
تازه یادم افتاد که حتی سلام هم نکرده بودم!پدرومادرم تمام شب روی مبل کز کرده بودند.
موقع شام پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم نیزبه بهانه رژیم،فقط چندتا قاشق سالاد برداشت.خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند...
سالها گذشت،پدرو مادرم هردو فوت کردند.
چندروز پیش برای خودم کتلت درست میکردم.
فکری مثل برق ازسرم گذشت،نکنه اون شب پدرم صحبت های من و باشوهرم را شنیده بود!
آیا به همین دلیل بود که شام نخورد؟
از تصور این ماجرا مهره های پشتم تیرمی کشد ودردی مثل دشنه در دلم می نشیند .
آخرین کتلت را ازروی ماهی تابه بر میدارم.با خودم میگویم واقعا این چهارتا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
دردی عمیق تمام وجودم را فرامی گیرد.
به خاطر اهمیت چیزها،توجه به جزئیات احمقانه وعدم درک چیزهای مهم.
راستی...چقردلم برایشان تنگ شده.
اگرالان پدرومادرم ازدر وارد می شدند...دیگر چه اهمیتی داشت خانه تمیز بود یانه،میوه داشتیم یانه،من بودم و بوی عطرروسری مادرم،دستهای پدرم ونان سنگک تازه،من این روزها هرقدر بخواهم میتوانم کتلت درست کنم.
اما دیگر کسی زنگ این دررانخواهد زد.چیزهایی هست که وقتی ازدست دادی اهمیتش را می فهمی.