سلام
من دختری 27 ساله هستم. نزدیک 1 سال و نیم با آقایی 28 ساله نامزد کردم.. من اوایل به ایشون علاقه ای نداشتم. ولی ایشون میگفتن به من خیلی علاقه دارن. با خودم گفتم چون ایشون علاقه دارن به من کم کم باعث میشه مهرشون به دلم بشینه ولی این اتفاق نیفتاد. اوایل رابطمون بد نبود. ولی بازم من خودم و از ایشون سر میدونستم و فکر میکردم باید با یه آدم کاملتری ازدواج میکردم. آدمی که یه کم استقلال از خودش داشته باشه..قبل ازدواج خیلی تعریفش میشنیدم اینکه اآدم زرنگیه. کاریه. حتی قبل ازدواج با پدرشون شریکی خونه ساختن. به خاطر یه سری مشکلان مالی و فرهنگایی که خانواده ایشون داشتن (میگفتن پسراشون باید به نوبت ازدواج کنند) عقد ما عقب افتاد. تا اینکه این گرونیا شد. و من از اینکه به خاطر یه سری فرهنگای پییش پا افتاده مشکلاتمون چند برابر شده خیلی ناراحتم. مسئله ی دوممون سر خونه شریکی که چند روز پیش فروش رفته. و پدرشون اجازه نمیده با پولش بریم یه آپارتمان بگیریم.. من نامزدم قبول ندارم چون که یه بارم به حرف من گوش نمیده همش صبر میکنه ببینه باباش چی میگه. از اینکه اینقد وابسته است اذبت میشم. آخه مرد نباید بتونه یه بار حرفش به کرسی بشونه. بعضی وقتا هم بهم دروغ میگه. حس میکنم عادتشه.. دیگه نمیتونه حرفاش قبول کنم. خسته شدم از این وضعیت. به خانوادم میگم میگن اگه بهم بزنی تا آخر عمر مجرد میمونی خونه ی بابا هم نمیتونی بمونی خسته شدم از این وضعیت