نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: بي توجهي همسرم

914
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    39526
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    بي توجهي همسرم

    سلام من ٣٣ سالمه يك ساله و نيم ازدواج كردم از وقتي كه رفتم سر خونه زندگيم با همسرم سر يك مشكلاتي باهم خيلي اختلاف داريم
    اون ميخواد چيزايي كه تو ذهنشه رو تو ذهن من بكنه

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30051
    نوشته ها
    333
    تشکـر
    105
    تشکر شده 170 بار در 96 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بي توجهي همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط سارا خليلي نمایش پست ها
    سلام من ٣٣ سالمه يك ساله و نيم ازدواج كردم از وقتي كه رفتم سر خونه زندگيم با همسرم سر يك مشكلاتي باهم خيلي اختلاف داريم
    اون ميخواد چيزايي كه تو ذهنشه رو تو ذهن من بكنه

    بیشتر توضیح بدید ...

    همسرتون یک هارد اکسترنال هستن که به مغز شما وصل میشن و اطلاعات خودشون و می خوان در ذهنتون کپی کنن یا این که اطلاعات ذهن شما رو می خوان کات کنن داخل هاردشون ؟
    امضای ایشان
    **ملاصدرا مي گويد: خداوند بي نهايت است و لامكان و بي زمان اما به قدر فهم تو كوچك مي شود و به قدر نياز تو فرود مي آيد و به قدرآرزوي تو گسترده مي شود و به قدر ايمان تو كارگشا مي شود.
    **اگر ميخواهيد دشمنان خود را تنبيه كنيد به دوستان خود محبت كنيد. (كورش كبير)
    **نويسنده معروفي مي گويد: زن مانند كروات است هم زيبايي به مرد مي بخشد و هم گلويش را فشار مي دهد.
    **چارلي چاپلين: وقتي زندگي 100 دليل براي گريه كردن به تو نشان ميده تو 1000 دليل براي خنديدن به اون نشون بده

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    39526
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بي توجهي همسرم

    من با همسرم دو سال دوست بودم با هم ده سال تفاوت سني داريم
    من يك خواهر داشتم وقتي كه با همسرم دوست شدم ايشون هم برادر همسرم دوست شدن
    برادر همسرم يك پسري بود كه خيلي خانوادش رو اذيت ميكرد ازدواج يواشكي كرده بود بعد وقتي تو جمع ما در يك مهماني اومده بود رو مخ خواهرم كار كرد وخلاصه با هم دوست شدن
    بعد ميون ما دو خواهر رو خراب كرد و پدرم روابط مارو فهميد خواهرم تا ميتونست سعي ميكرد بگه شوهر من من رو سر كار گذاشته و كلي تفرقه راه مينداخت من هم تا تينكه پدر مادرم من رو ناراحت ميكردن مخصوصا پدرم من هم موضوع رو به شوهرم ميگفتم
    من بيماري ام اس هم دارم كه موضوع رو با همسرم در ميون گذاشتم از حق هم نگذريم در اين مورد به من خيلي قوت قلب و اعتماد به نفس هم دادن
    و سعي ميكرد من رو از هر چي چيزاي بعد و عصبانيت دور كنه
    ايشون يه شخصيت روانشناسي داره و ميخواد اون شخصيت رو رو ذهن من كار كنه خيلي هم خوبه البته و از هر چي چيزه بدي كه هست دور كنه اتفاقايي كه افتاد همش يه حورايي من رو ميخواد به آرامش دعوت كنه آدمي هستش كه خيلي بي پروا و قاطع حرف ميزنه
    اون چيزي كه هستش رو بدون تعارف به طرف ميگه
    حالا داشتم ميگفتم
    خواهرم و برادر ايشون بعد از چند وقت با هم ازدواج ميكنن با اتفاقايي كه افتاد و كلي حرفايي كه پشت ما زده شد
    و هروز پدرم از من ميپرسيد نكنه سر كاري هست
    يه روز قبل از اينكه خواهرم ازدواج كنه همسرم اومد با پدرم صحبت كرد و پدر شوهرم واسه بچه خا با اصرار زياد بردار شوهرم يك خونه براشون رهن كرده بود
    و باباي من برداشت گفت پدر شما ديدم قدم اول رو برداشته ما هم ديگه ميريم جلو در صورتي كه پدر شوهرم و مادرشون سر عقدشون نيومدن
    اين جمله پدرم يعني شد تومون عثمون واسه همسرم
    هر چيزي كه ميشه همش اين حرف رو تكرار ميكنه ميدونم پدرم حرفش درست نبوده ولي همسره من هميشه اين حرف رو گوشزده من ميكنه
    خلاصه بعد از شش ماه از ازدواج خواهرم اونا حامله ميشن و بچه دار ما روابطمون بخاطر بچه حسنه ميشه
    و بعد سه ماه همسر من بدون پدر مادرش مياد خونمون با خانوادم براي ازدواجمون صحبت ميكنه
    من بدون مراسم خواستگاري و بله برون و اين انفاقات ازدواج ميكنم
    و فقط يك مراسم ساده عقد تو محضر داشتم نه ديگه جشني چيزي گرفته ميشه
    يعني هم همه بخاطر خواسته همسرم اين يك
    شوهر من چون ذهن روانشناسي داره خيلي دوست داره رو ذهن من هم كار كنه
    من دوران مجرديم با خواهرم خيلي دعوامون ميشد اشتباه من اين بود براي همسرم تعريف ميكردم و همچنين اخواهرم هم واسه همسرش تعريف ميكرد
    من آدمي هستم نع زياد تو بحثا شركت ميكردم و به كسي هم كاري نداشتم سعي ميكردم مشكلات رو تو ذهنم حل كنم
    و آدمي بودم يه چيزي بخاطر غرورم سخت قبول ميكردم ولي چيزي كه تو ذهنم بود شوهر من سر اين مرضوع خيلي رو مغزه من كار كرد يعني آخر سر يه جوري ميكرد كه اشك من رو در ميورد تقصير خود من هم بود كه بخاطر غرورم اولش ملي بحث ميكردم قبول نميكردم
    بعد هر چي هم ميشه ميگه اصلا چيزي هست تو همون لحظه قبول كنيد
    تو توو خونتون همتون همينطوري هستيد مثه قدم اولي هست كه بابات گفته
    تو مامانت اينطوريه از گذشته رو همتون مونده ميخواهيد همه چيز رو حق به خودتون بديد اصلا طرف مقابلتون نميبيند همش خق به جانب هستيد هي تو مغز من از اين حرفا ميزنه
    آدمي هستش ميخواد اون چيزايي ك تو ذهنشه تو مخه من بكنه
    يكسال كامله كه ازدواج كرديم ديوونم كرده انقدر اينا رو ميگه منم عكس العمل نشون نميدم تا اينكه يه جا يه دفعه يه حرفي ميزنه من آتيش ميگيرم
    من تازگيا خيلي پرخاشگر شدم
    زبون شوهرم خيلي تند و تلخه كه بعضي وقتا خودش هم ميگه از دست زبون من چي ميكشي
    بعضي وقتا ك بحثمون ميشه ميره تو اتاق در رو ميبنده تا من آروم بشم شايد هم كار درست ميكنه
    به من ميگه چطوريه كه انقدر حق به جانب صحبت ميكني اشكالاي خودت رو نميبني
    من الان تو ذهنيته خودم اينكه فكر ميكنم
    من هر شرايطي خواسته دارم اصلاح ميكنم به من ميگه طرز حرف زدنت تند باشه رو من هيچ تاثيري نداره با من درست حرف بزن با آرامش تا بتونيم با آرامش بريم جلو
    الان مشكل خيلي اينه كه اصلا نميتونن درست صحبت كنن با هم
    من هر درخواستي ازش ميخوام انقدر آدم تنبلي هستش يه چيزايي با سختي قبول ميكنه
    مثلا خريد كردن اصلا نمياد با من خيلي كم اتفاق افتاده
    قبل ازدواج اينطوري نبود الان بدتر شده
    تفريحمون اينه بريم فقط خونه پدر و مادرش با اونا بريم رستوران ي چيزي بخوريم برگرديم
    اصلا اهل رفت و آمد نيس جز پدر مادرش
    من خانوادم بخوان بيان خونمون يا دعوتشون كنم با ترس و لرزه بخدا
    خونه اونا هر سه ماه يه بار مياد با قضيه هم كنار اومدم گفتم هرجور راحتي
    مثلا ديشب كل خونوادم همه جمع بودن ميدونيت من دلم واسه بچه هاي برادرم تنگ شده بخاطر من يه بهونه آورد نيومد من قبل از اينكه اونا بيان به مامان بابام گفتم برم اميرحسين تنهاست گناه داره اونا هم گفتن آره برو شوهرت رو تنها نذار
    اومدم خونه بغض هم كردم گفتم چي ميشه بخاطر هم يك كاري كنيم ميومدي يه منت هم ميزاشتي بخاطر من تو بخاطر هم بودن رو بلد نيستي خلاصه عصباني شدم رفتم تو اتاق گفتم عصبانيم فعلا با من صحبت نكن كه بعد يه ربع خودم رو جمع كردم كوتاه اومدم گفتم شوهرم و لحظه هاي با هم بودنم مهمتره اين روش هم از صدقه سري ايشون دارم كه به آرامش دعوت شدم
    گفتيم صب بريم پايين شهر بگرديم يه خريدي خودش داشت
    اصلا حرصله ترافيك راه دور هم بگم ايشون نداره
    خلاصه زديم بيرون وقتي رفتيم اونجا مغازه همه تعطيل بود گفتم خرب بريم پايين تر يه جا پارك كنيم بريم راه بريم بچر خيم گفت الان تفريح ما بايد حتما بريم جايي پياده شيم بچر خيم گفتم خيلي تفريح داريم اين يكيش گفتم
    بريم اونجا كفش فروشا الكي گفت تعطيله
    در صورتي كه اصلا اينطور هم نبود
    گفتم پس بريم تو خونه ولو شيم بهمون خيلي خوش ميگذره
    دلم گرفت رفتم تو قيافه
    بهم گفت حالا بخاطره اين چيزا بايد اين قيافه رو بگيري منم بغض كردم گفتم چقدر خوبه به خراسته هاي آدم توجه كني جوابي كه ميزنه چقدر خوبه ك انقدر راحت همه چيزتو ببيني طرف مقابلت رو نبيني اين موضوع به شيوه هاي مختلف صد بار تكرار شده
    بهم يه جاهايي ميگه مثلا دارم خونه تميز ميكنم ميگه انقدر به اين نظافت گير ميدي چي ميشه يه جاهايي به كارات گير بدي
    انقدر حرفا هست بارم كرده در مورد خودم خانوادم ديگه رواني شدم از دستش
    امروز عصر دوباره زبون تند و تيزش كفريم كرد منم دهنم رو باز كردم تو چند وقته هرچي تو دلم باد كرده بود بارس كردم موبايلشو آورد ازم فيلم بگيره گرفتم زدمش اون منو زد يعني يه جمعه خوب با هدفهاي بهتر و خوب به سوي جلوتر😔
    من وقتي گريه ميكنم حتي دلش به حالم نميسوزه
    كلا خونوادش همسرم رو روش يه خساب ديگه دارن
    خيلي اهل خانواده هستش مخصوصا مادرش روزي چند بار با مادرش حرف ميزنه و دو بار هم هروز ميبنه
    اينم بگم كه هر وقت از سمت خانواده خودش بوده من بخاطرش دوييدم رفتم تو خونه مادرش مثه يه كلفت كار كردم تا ميام از اخلاقاش ميگم ميگه تو فقط مال من رو ميبينه چ جوريه همتون ميخواين بندازين همه چيو تقصير همه
    به من ميگه بيا بشين از خودت حرف بزن از عيبات ايرادات
    انقدر به اين قضيه من گير داره فكر ميكنم من چ آدم مزخرفي هستم چقدر بدم چقدر مشكلات دارم
    كاري نكردم به روشاي اون نرفتم جلو خودم رو آروم نكردم
    بخاطرش كاري نكردم دوسش ندارم سر اين مرضوع ديوونه شدم پر خاشگر شدم
    خودم رو ميزنم
    اين مرضوع هر ماه تكرار ميشه
    خسته شدم خيلي خسته شدم
    ميترسم با اين مراعات نشدن حالم بيماري بعد شش سال حمله كنه

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    39526
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بي توجهي همسرم

    الان هم دارم فكر ميكنم فقط از اون هي گفتم مال خودم رو نديدم فقط از اون نوشتم
    چ جوريه كه فقط مال اون ميبينم خودم هيچ
    تو رو خدا كمك كنيد
    خودم در بدر دنبال مشاورم

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    39526
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بي توجهي همسرم

    اينم بگم آدم بدي اصلا نيس خيلي ملاحظه كار به فكر همه چي هست ولي اين چيزاش خلم كرده
    آدم منطقي همه چيز رو ميبينه دركش تو يه چيزايي بالاس چيزاي خوبش زياده ولي ايناش اذيتم ميكنه جفتمون حساس شديم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آشنایی اینترنتی
    توسط omid_pj75 در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 25
    آخرين نوشته: 10-01-2020, 11:52 AM
  2. علل متداول تورم پا
    توسط فرشته مهربان در انجمن بیماریهای جسمی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 11-19-2016, 12:45 AM
  3. شوهرخودخواه وبی توجه
    توسط راضیه باقری در انجمن اخلاق و رفتار همسر
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 10-06-2015, 12:29 PM
  4. علت بی توجهی کودکان چیست؟
    توسط سوگل1 در انجمن مشکلات فرزندان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-04-2015, 11:27 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد