سلام من یک ساله ازدواج کردم در تمام این یک سال همیشه باعث به هم خوردن آرامش زندگیم میشم همسرمو خیلی دوست دارم هر کار میکنم غلط از آب در میاد و باعث میشم همسرم هر روز بهم بی اعتماد تر شه همیشه میگه رفتارت غلطه با این که میدونم کارم غلطه گاهی وختا ولی اون تازگیا به همه چیم گیر میده من خیلی ازش ناراحت میشم ولی بی نهایت دوسش دارم واقعا نمیدونم چیکار کنم که اینجور بد نباشم نمیدونم چرا باورم نمیکنه حسه خوبی ندارم به خودم خیلی خسته ام ما سه سال نامزد بودیم قبل ازدواج هم جز رابطه فامیلی هیچ رابطه ای نه با خودش نه کسه دیگه ای نداشتم فقط میخوام بهم اعتماد داشته باشه نمیدونم شاید به خاطر چهره شیطنت آمیزیه که دارم نمیزاره تنها جایی برم میگه محیط بده جدیدا به آرایش کردنمم گیر میده در صورتی که من نسبت به قبل خیلی کم آرایش میکنم در حدی که معلوم نیس یا کلا وختی اون از سر کار برمیگرده آرایش میکنم تا مرتب و خوش ظاهر باشم مثلا
دیزوز غروب لباسه مجلسیمو که اندازه ام نیست برای فروش برای اولین بار گذاشتم رو سایت خانومی شب پیام داد که عکسایه لباسه رو بفرستم تل من از اول گفتم اگه قصد خرید نداره مزاحم نشه که گفت نه میخوام بخرم و قصدی ندارم من صب دعوت به تلگرامو فرستادم براش تا عکسا رو بفرستم عکسا لباسه رو زمین بود گفت عکسه تنخورش رو بفرستم همه چی عادی بود منم لباسو پوشیدم و عکس فرستادم میدونم کارم اشتباه بود ولی جایی از لباس لخت نبود چهره ام هم معلوم نبود بعد اون خانوم شروع کرد به حرفایه ناجور زدن منم که حالم گرفته شده بود بهش توهین کردم و بلاکش کردم بعد دلم خنک نشد خودمو پسر جا زدم و یه عالمه حرف که حتی به ذهنمم نمیرسید نثارش کردم و تموم شد تا این که شوهرم اومد ناهارشو ببره گوشیم زنگ خورد و همون خانومه بود منم قطع کردم و گفتم اشتباه زنگ زده دروغ گفتم نمیخواستم ناراحت شه ازم اومد نشست و طبق معمول با گوشیم بازی کرد یه دفعه اون زنه پیام داد شما زنگ زدین این شد شروع پیام دادنه شوهرم که نه من زنگ نزدم و تو زنگ زدی بهشم زنگ زدم بر نداشت منم تیکه تیکه ماجرا رو تعریف کردم و ازش معذرت خواهی کردم گفت بخشیده ولی ناراحتیشو میفهمم موقع ناراحت بودنش کاری نمیکنه بغلم میکنه حتی ولی از کم صحبتیش میفهمم ناراحته حس میکنم هنوز باور نکرده بهش راستشو گفتم فقط نگفتم که لباسو پوشیدم میترسم دیگه دوستم نداشته باشه یا فک کنه بهش خیانت کردم یا هر چیزه دیگه ای من واقعا نمیخوام اینجوری باشم اما همیشه خراب میکنم چن وخت پیش تولد پسر عموش بود که همسن منه منم آرایش ملایم کردم و لباسیو پوشیدم که ازش ناراحت نشه با هم خوب بودیم رفتیم تولد من تا موقع برگشت چشمم بهش بود خیلی جذاب شده بود چشاشو خیلی دوس دارم میبینم دلم نمیاد چش بردارم وختی برگشتیم باهام حرف نمیزد فقط میگفت افسردگی گرفتم اینجوری بیشتر منو عذاب میداد نمیگفت چه مشکلی داره منم فک میکردم مشکل از منه که کم گذاشتم براش که افسرده شده یا یه شب برگشته بهم میگه نگاه کردنات اشتباهه میگه با این چشما یه جور توجه طرفه مقابلتو جلب میکنی من نمیتونم سرمو پایین بندازم چند ساله که همیشه موقع همه کار سرمو بالا نگه میدارم و موقع حرف زدن تو چشمای طرف مقابلم نگاه میکنم همه چیم اشتباهه نمیدونم چرا من فقط نمیخوام ناراحتش کنم ولی برعکس همیشه این کارو میکنم تو رو خدا شما بگین چیکار کنم من واقعا ناراحتم من دوسش دارم خیلی هم دوسش دارم و این تنها مشکله منه اگه انقد برام مهم نبود این جوری عذاب نمیکشیدم من تا ۱۵ سالگی چهره جالبی نداشتم ولی از ۱۵ به بعد بی نهایت تغییر کردم و این شد که خیلی مرکز توجه بودم منی که هیچ کی بهم اهمیت نمیداد یهو شدم عزیز دله همه من فقط همسرمو دوس دارم و به هیچ کی توجه نمیکنم اما این موضوع هنوزم باعث ترسشه