حدود ۶ ساله که مهاجرت کردم. خانوادم میرن و میان، وقتی نیستن خیلییییی احساس تنهایی میکنم. زمانی که ایران بودم دوستای زیادی نداشتم ولی چندتایی بودن و یه دوست پسر هم داشتم. ولی الان اینجا توی غربت دوست پسر که پیش کشم (!! ))))) ) دوست هم به جز خونوادگی ها هیچی ندارم.
کلا از بچگی سخت دوست پیدا میکردم. همیشه حس مقلوب بودن و این و داشتم که یکی بیاد با من دوست شه!! خودم نمیدونستم چطوری دوست پیدا کنم. یه بار خونه مون رو عوض کرده بودیم و بابام با وجود اینکه راه من دور شده بود مدرسه من رو عوض نکرد چون معلم ها بهش گفته بودن خیلی گوشه گیرم و نمیتونم دوست پیدا کنم.
کلا از وقتی یادمه شخصیت جذابی نداشتم و اطرافیا بیشتر در صورت نیاز و اضطرار و نبودن کس دیگه با من مراوده میکردند. حتی خیلی وقتا به صراحت میگفتن که از من بدشون میاد.
تنها سالی از مدرسه که یادمه خوب دوست پیدا کردم پیش دانشگاهی بود که اونم دیگه فکر کنم خدا دلش بحال من سوخت و یه سری آدم خوب سر راهم قرار داد.
نمیدونم دقیقا دلیلش چیه، که اگه میدونستم خوب تاحالا حلش کرده بودم. شاید خنگ و کودن هستم و خودم نمیدونم ( من دیپلم ریاضی گرفتم با معدل خوب و بعدش به دانشگاه هنر مالزی رفتم و به زبان انگلیسی تحصیل کردم)
خلاصه که الان بعد از سه - چهار سال رنج و شکنجه روحی کار retail (فروشندگی) که اصلا خاطرات خوبی ازش ندارم، الان تازه تونستم کار تمام وقت تخصصی پیدا کنم، توی کشور غریب.
متاسفانه ضربات روحی که از اون کار و ادمهای بعضا بدجنس و سودجوش به من وارد کرده خیلی جدی به نظر میرسه و میتونم بگم کاملا الان علائم افسردگی حاد رو دارم.
باورتون نمیشه، ۶ ماه پیش وقتی وارد کار جدیدم شدم از اینکه همه اینقدر من رو تحویل میگرفتند و بهم احترام میگذاشتند ( به دلیل تفاوت های محیط کار تخصصی) شدیدا تعجب کرده بودم!!! وقتی رئیسم از کارم تعریف میکرد زمانی که میخواست من رو بعد از دو ما کار ورزی استخدام کنه فکر میکردم دارم خواب میبینم!!!
تمام این زمان افکار مزاحم منفی کنار من بودن. افکاری که سعی داشتن من رو متقاعد کنن که این وضعیت موقتیه!!
و الان، برخورد بعضی همکارا رو میبینم توی گردهمایی ها، انگار جوری رفتار میکنن که من اصلا وجود ندارم.
دیدگاه خود من نسبت به خودم اینه که اونها فکر میکنن من در حقیقت یه احمق هستم که به هیچ دردی نمیخورم جز یه سری کارای غیر جدی که بهم میدن. این دیدگاه الان منه چون اینطوری حس میکنم.
یه چند بار انگشت شمار توی این چند ماه پرزنتیشن هم داشتم. که خودم از هیچکدومشون راضی نبودم. و واقعا هم نمیدونم چطور میتونم به عدم اعتماد به نفسم چیره بشم.
توی ارتباط با دیگران و گفتن چیزی که واقعا میخوام مشکل اساسی پیدا کردم، این موضوع جدیده قبلا چنین چیزی رو متوجه نشدم. گاهی حرفهام انگار باعث میشه دیگران برنجن و بطور کلی سیاست در کلام ندارم.
خواهش میکنم کمکم کنید من واقعا دارم زجر میکشم. به خیلی جاها هم مراجعه کردم و هنوزم میرم ولی فعلا نتیجه ای نداشته. توی تنهاییم همش فکر میکنم اگر فلانی من و دوست داشت چی میشد. اگر این الان دوست من بود خیلی خوب میشد. گاهی وقتا خواب میبینم که توی چنین دنیایی هستم ولی افسوی که بیدار میشم و دوباره به واقعیت خود تلخ و تنفر بر انگیزم برمیگردم.
آدمها انسانهای باهوش و مهربون و جالب رو دست دارن و با اونها وقتشون رو میگذرونن و الحمد لله من یکی از این چیزا رم ندارم انگار!!!!!
Sent from my SM-T820 using Tapatalk