سلام. من یک پسر نوجوانم و ۱۶سالمه
مشکل اصلی من از اونجایی شروع شد که کتاب بیگانه از آلبر کامو رو خوندم و بعد از اون درگیر عقاید افرادی مثل نیچه، صادق هدایت، کافکا و امثالهم شدم. هرچقدر بیشتر در افکار این‌ها غرق می‌شدم ارزش‌های زندگیم رو هم پشت سر هم از دست می‌دادم و روز به روز زندگیم پوچ‌تر می‌شد. تا جایی که فکر خودکشی اومده بود توی ذهنم و احساس بدبختی می‌کردم.
همون موقع بود که به یک روانشناس مراجعه کردم و از ایشون کمک خواستم. ایشون به من گفتن که زندگیتو بکن و ازش استفاده ببر و درگیر این افکار نشو.
منم یه تلنگری بهم خورد و کم کم عقاید رادیکال و پوچ‌انگارانه‌مو کنار گذاشتم و حتی مسلمان هم شدم و بازم زندگی واسم ارزشمند شد.
اما یه چیزی با من باقی موند که هنوز هم هستش و منو به شدت آزار می‌ده تا جایی که روزی ۲-۳ بار از شدت احساس فلاکت از این وضعیت می‌زنم زیر گریه.
این احساس خیلی گنگ و مبهمه و من واقعا نمی‌دونم چه اسمی باید روش گذاشت. اینو قبلا هم داشتم و با پوچی فرق داره. چون پوچی نوعی تفکره ولی فکر می‌کنم این یه جور نابهنجاری ذهنیه. اولین بار که می‌خواستم درموردش سرچ کنم کلمه‌ی ازخودبیگانگی اومد توی ذهنم
پس اینجا هم به همین اسم صداش می‌کنم هرچند ممکنه از خودبیگانگی نباشه.
زمانی که این احساس بهم دست می‌ده یه خلا ذهنی ایجاد می‌شه و به هیچ چیز نمی‌تونم فکر کنم. احساساتم تو این لحظه‌ها عمیق نیستن و هیچ انگیزه خاصی ندارم. این جور مواقع کم کم عقایدم رو از دست می‌دم و چیزی که قبلا شدیدا بهش باور داشتم هیچ جوره به من انگیزه‌ای برای مثل سابق شدن نمی‌ده. این جور مواقع شدیدا احساس بدبختی می‌کنم و تو تناقض گیر می‌کنم و می‌زنم زیر گریه. به خدا دیگه خسته شدم. احساس می‌کنم این داره منو فرسوده می‌کنه. از یه طرفم می‌ترسم وقتی تو این حالت قرار می‌گیرم کار احمقانه‌ای انجام بدم. مثلا به خودم آسیب بزنم.
خودم به تنهایی هیچ جوره نمی‌تونم درک کنم مشکلم چیه. چه مرگمه. ساعت ها و ساعت ها به این فکر می‌کنم که مشکلم چیه و هربار به یه چیز ربطش می‌دم و یه مدت انگیزه می‌گیرم برای حل این مشکل و کمک گرفتن و... ولی بعد چند روز دوباره به این نتیجه می‌رسم اشتباه کردم و به حالت گنگ گذشته بر می‌گردم.
مثلا یه بار به این نتیجه رسیدم که اختلال دوقطبی دارم. چون مادرم هم داره خانواده با این بیماری آشناان ولی وقتی ازشون خواستم منو ببرن روانپزشک مخالفت کردن.
وسواس فکری، بی‌انگیزکی، اضطراب، خلاصه هر بار یه بیماری جدید رو علت این وضعیت قرار می‌دم ولی خب به جز دوقطبی بقیه رو مطمئنم ندارم. دوقطبی هم مسئله ساده‌ای نیست و نیاز به مشورت یه روانپزشک دارم که مطمئن شم ندارم. ولی خب فکر نکنم این حالت به اصطلاح از خودبیگانگی ربطی به چنین بیماری ‌هایی داشته باشه.
الآن از شما می‌خوام کمکم کنید بفهمم دقیقا این چه مشکلیه؟ این مشکل چه منشایی می‌تونه داشته باشه؟ من باید چه جوری خانواده‌مو قانع کنم بذارن برم روانشناس یا روانپزشک؟ اینجور مواقع چیکار بکنم؟ لطفا کمک کنید ذهنم درمورد این پدیده شفاف شه و این که چه کاری برای حلش باید انجام بدم؟ پیشاپیش متشکرم