سلام من ۲۴ سال دارم و خانومم ۲۳ سال و حدود ۴ ماهه که عقد کردیم
خانومم به شدت به خونوادش وابستس ولی من اینجوری نیستم
من از درد تنهایی ازدواج کردم تو این چند ماه حتی بک بار هم نشده سر کار که هستم زنگم بزنه یه احوال پرسی یه خسته نباشیدی چیزی بگه خودمم که زنگ میزنم اکثرا سرد برخورد میکنه اصلا علاقه ای به دیدار با من نشون نمیده من بارها شده بهش گفتم دلم برات تنگ میشه و یا دوستت دارم ولی اون نهایتا لبخند میزنه مگه اینکه ازش بپرسم شاید بگه
هر وقت زنگش میزنم بریم بیرون میگه وایسا خبرت میکنم کار داشته باشه یا نداشته باشه همینو میگه
اگه با هم دعوامون بشه که کمم نیست چه مقصر باشه چه نباشه محاله ممکنه زنگم بزنه
یهو چهار پنج روز همو نمیبینیم زنگش میزنم تو مهمونیه حاضر نیست پنج دقیقه حواسشو بده به من با یه برخورد خوب تا خیالم راحت بشه که هنوز دوستم داره تو شبکه های اجتماعی که دیگه هیچی هر چیو روش نمیشه توروم بگه اونجا سرم هوار میکنه
دیگه خسته شدم احساسم نسبت بهش داره کم میشه توروخدا یه راهکاری بهم بگید ازین وضعیت در بیاد زندگیم
اینم بگم من اینارو هنوز به روش نیاوردم اونم فکر میکنه چون من چیزی نمیگم حتما راضی ام
من دلم میخواد هر روز همسرمو ببینم ولی اون اصلا علاقه ای به این دیدار ها نشون نمیده یه جوری رفتار میکنه انگار از سر ناچاری و مجبوری چند روز یه بار باید راضی بشه به دیدار 😔
من خیلی دوستش داشتمو دارم ولی از بی مهری های ظاهری که نشون میده و از سردی هاش دیگه منم دارم سرد میشم
تعداد مشخص کرده فقط چهار روز تو هفته بیا ببینم اگه یهو سر زده برم یا مازاد بر این چهار روز بشه بهم میگه چیکار داری دعوامون که میشه چه مقصر باشه چه مقصر باشم خودم زنگش میزنم با این حال میگم سلام عزیزم خوبی میگه سلام چیکار داری؟؟؟😳
فقط براش مهمه هیچ کس نفهمه مشکل داریم اصلا اینکه خودمون چی میشیم اهمیت نداره کوچکترین برخوردای منو بی احترامی به والدینشون میدونی درصورتی که آدمای بدی نیستنو من دوستشون دادم ولی خب همسرم باور نمیکنه کلا خیلی حرفامو باور نمیکنه اکثرا نارضایتی هایی هم که نشون میدم براش بی اهمیته در صورتی که اگه به کوچکترین چیز منم انتقاد کنه سعیمو میکنم درستش کنم حداقل سعیمو میکنم ولی اون ....
از بس از طرز صحبت کردنش پشت تلفن باهام بدم میاد احساس میکنم هر بار که زنگش میزنم دارم خودمو سبک میکنم اینه که تماسامو کم کردم ولی اون اصلا به رو خودش نمیاره چون تو تلگرامو تینا هم همش دعوامون بود اونم به صفر رسوندم ولی بازم عین خیالش نیست
چون بار ها شده گفتم فلان موقع میام ببینمت و گفته نه و یه بهونه آورده منم دیگه خیلی کم بهش میگم ولی بازم بعد چند روزم که بهش بگم اصلا واکنشی مبنی بر دلتنگی و علاقه نشون نمیده خب منم مردم غرور دارم وقتی میبینم اینجوری میکنه احساس سبک کردن خودم بهم دست میده
با خونوادش راحتتر و خوشحال تره شاید بهتر باشه ولش کنم با همونا خوش باشه هر چی کمتر پیش من باشه خودش انگار 😔 راحتتر
بعدم میگه اگه چند روز فاصله بیوفته بینه دیدارمون کیفش بیشتر میشه میخوام صد سال بیشتر نشه چجوریه فقط منو باید اینقدر نبینی تا کیفش بیشتر شه آخه این چه استدلالیه میگه اگه هی بریو بیای خودت ارزشتو از دست میدی 😳
من مجرد که بودم تو تنهاییهام میگفتم اشکال نداره ازدواج میکنی از تنهایی در میای از بعد ازدواجم هر روز دارم بیشتر احساس تنهایی میکنم خودم متوجه میشم شور و اشتیاقمو برا همه کاری از دست دادم احتمالا دارم افسرده میشم نمیدونم والا یعنی باید محبت و ازش گدایی کنم؟؟؟؟ اگه جوابمم ندید مهم نیست فقط از شدت بی کسی میخواستم اینارو به یکی گفته باشم ممنون که وقت گذاشتید