نوشته اصلی توسط
حاما
سلام .
من ۳۹ ساله هستم نزدیک ۱۵ سال پیش با یه مرد اروپایی که ۱۲ سال از من بزرگتره ازدواج کردم، تو همون ۴ سال اول دو تا بچه امد، ولی رفتارهای اشتباهی از همسرم میدیم، من توی جامعه جدید بودم و تمام فوکوسم رو روی زبان و برقراری ارتباط با شوهرم و افراد داشتم، بعد متاسفانه هر روز بیشتر احساس کردم که اون چه که من میخاستم نیست، از نظر احساسی علاقه خاصی بهش نداشتم ولی دیگه عادت شده بود و اینونه من تلاش میکردم که درست بشه، بهتر بشه ، خیلی سال میگذره ولی متاسفانه احساس من بهتر نشده که سردتر هم شده ، از نظر احساس هیچ وقت اون گرمی و محبتی که من میخاستم رو نداشت و از نظر پدر بودن هم سردی خاصی داره که ارتباط نزدیکی با بچه ها نداره، پسرم بزرگ شده ولی متاسفانه همسرم هیچ وقت به حرف های من گوش نمی کنه که تایم مخصوصی رو با پسرمون بگذرونه، من عاشق این هستم که ببینم این دو تا با هم برنامه بزارن و کارهایی رو انجام بدن که متاسفانه هیچی نمیشه، پسرم بیشتر وقتشو با دوستاش میگدرونه، ما در کل یه زندگی اروپایی سرد و بدون تفریح داریم، تنها تفریح ما رفتم و خرید مواد غذایی خانه هستش، احساس غربت و تنهایی و غریب بودن توی خانه خودم هم من رو داره روانی میکنه، تو هیچ مرحله زندگی کمکم نکرد و همیشه گفت که بچه که نیستی خودت از پس مساعل برمیای، من هم خیلی بدو بدو کردم تو این چند سال، خیلی تلاش کردم که الان میبینم اون همه تلاطم همش بیهوده بوده به هیچ جا نرسیدم تنهایی، هیچ حرف خاصی نداریم که بزنیم، دیدار با دوستلن خیلی کمه، ممکنه سالی یک بار باشه ، با خانواده خودش که کلن هیچ ارتباطی نیست، منم تنها دلخوشیم سالی یه بار تابستون امدن به ایران به بچه ها شده، این بی کسی بهم خیلی فشار آورده و دلم میخاد جدا بشم ، دیگه کششی توی من به این فرد نمونده ، چه کار کنم ، با پسرم که بزرگ تره صحبت کردم میگه کاری که احساس میکنی خوبه انجام بده ، نمیدونم چه کار کنم ، من خیلی شاد بودم خیلی احساساتی بودم خیلی گرم بودم دوست داشتم بگردم ، دوست ببینم ، با بچه هام خوش بگدرونم، ولی الان مثل روانی ها تو خونه می چرخم و با خودم حرف میزنم و دلیل تمام این مساعل رو همسری که نه به من رو دید نه بچه هام رو و فقط به این فکر کرد که امروزم کارم تموم شد آمدم خونه استراحت کنم بعدم تی وی و شام و خواب ، نه پیاده روی دو نفره ، نه امدن و دست منو گرفتن و برنامه ریختن برای یه آخر هفته خوب ، نه برنامه ریختن برای یه تعطیلات خانوادگی هیچی، هر زمانی هم که اگر کاری برای تفریح بچه انجام دادیم باعث برنامه من بودم یا به اصرار یا اینکه یا که بچه ها . به نظر شما من محکوم هستم که به این زندگی ادامه بدم وقتی هیچ احساسی بهش ندارم فقط به دلیل داشتن بچه ؟ آیا من باید تا آخر عمر تو این زندگی سرد و به دور از هیجان شوق به خاطر بچه ها ادامه بدم،؟ این بچه ها دارن بزرگ میشن و انتظاراتشون هم داره بزرگ میشه دلم نمیخاد تو این فضای سرد و بی روح و بی شوق و هیجان بزرگ بشن، چه کار کنم ؟؟؟