سلام،من يه خانم ٢٧ساله هستم و نزديك به ٩ساله كه ازدواج كردم،همسرم هم ٢٩ساله هستند،خودم مى دونم كه خيلى زود بوده ولى موضوع اينه كه افسوس خوردن مشكلى رو حل نمى كنه،ما زندگى خيلى آسونى نداشتيم ولى بالاخره هر جور كه بوده طى كرديم،من همسرم و زندگيمو خيلى دوست دارم و بهش وابسته هستم و به خاطرش از خود گذشتگى هاى زيادي كردم،البته ايشون هم همين طور ولى اين موضوع از سمت من خيلى بيشتر بوده،همسرم روحياتى دارن كه من دوست نداشتم و از قبل هم نمى دونستم تو ايشون هست و تقريبا با همش كنار اومدم اگرچه كه خيلى سخت بوده،ولى الان موضوعى كه هست اينه كه من نزديك به يك سالى هست كه نياز به بچه رو احساس مى كنم ولى ايشون اول به شدت مخالفت كردن و بعدش هم با بى ميلى مساله رو كش دادن و الان كه تا دو ماه ديگه قرصاى قبل از باردا رى كه دكتر داده تموم مى شه و بايد اقدام كنيم دوباره ناسازگارى پيش گرفته و جو خونه رو افسرده كرده و وقتى مى خوام در اين مورد صحبت كتم با بى محلى و....منو پس مى زنه،فقط ميگه الان نيازى به بچه ندارم و به خاطر كس ديگه اى هم خودمو بدبخت نمى كنم و حتى هيچ زمانى هم نميگه،من شديدا ناراحتم و از فكر و خيال دارم ديوونه مى شم ،يعنى يا بايد از اين نياز طبيعيم بگذرم يا زندگيم از هم بپاشه؟
از طرفى ديگه نمى خوام بيشتر از اين جلوگيرى داشته باشم دكتر هم مرتب اينو بهم مى گه ،رفتار سرد و بى محبت همسرم هم بيشتر دلسردم مى كنه ،ديگه خسته شدم از اين كه همش اين من باشم كه كوتاه ميام و اون كسى باشه كه با اين رفتارهاش در نهايت به خواستش مى رسه و نمى دونم چرا موضوعى كه در همه خانواده هاي اطرافمون به راحتى حل شده اس و كسانى كه چندين سال بعد از ما ازدواج كردن بچه هاشون به دنيا هم اومدن،براى ما انقدر پيچيده است.