سلام .اولا ممنونم از سایت عالی و زیباتون . من 25 سالمه و2 ماهه فارغ التحصیل شدم تو رشته پزشکی . و ماهه دیگه طرحم رو شروع میکنم و اردیبهشت امسال هم امتحان دستیاری میدم . ............... البته من اصلا اهل گشتن تو اینترنت نیستم و به ندرت میرم .و الان هم چون به شدت افسرده بودم خواستم یه خورده اروم تر شم ازتون کمک میخوام . که شاید منو به تصمیمی که گرفتم دلگرم کنه چون تو اطرافیان و خانوادم کسی دلگرمم نکرد به اینده ای که در انتظارمه ....................من از یک خانواده سنتی و مذهبی ام که خوبی و سازگاری تو فامیل مشهورن که کککککککککاش نبودن ..من دختر بزرگ این خانواده ام که از ترم یک روزی نبود که خواستگاری نیاد خونمون و پدر من هم اوایلش شعار میداد دخترای من فقط به درس فکر میکنن ولی این شعارا تا سال سوم دانشگام دووم اوردو بعد نفهمیدم چطور سر سفره عقد با یکی از پسرای همکار پدرم خودمو دیدم که نه دوسش داشتم و نه ذره ای میشناختمش /اشنایی قبل از ازدواج ما صحبت تو اتاق به مدت 3 ساعت بود و تمام.....و به خاطر ابروی پدرم و اینکه فامیل فهمیدن بچگانه و احمقانه بله گفتم که همون شب پشیمون شدم ........مادرمم از اینکه اونا مثل ما سازگار نخواهند بود و قدر دختر منو نمیدونن ناراحت و پشیمون بود چون اونا اصالت کرد داشتن ....فوق لیسانس مهندسی شیمی بود و کار خوبی داشت و پدرش هم زبونی واسه پدرم چرب کرد که باور کردنی نبود خلاصه الان 4 سال میگذره و همچنان تو عقدم چون شک دارم بخوام باهاش زندگی کنم اخه دو بار تو دوره انترنی من که دوامون شد اومد بیمارستان وسط کشیک به زور منو برد خونشون و ازم تعهد گرفت که شانس من دوستم جام واستا و گرنه .........و تا چیزی میشد میگفت فردا صبح بیمارستانم ابروتو میبرم حالا سر یه بحث که بین همه پیش مییاد ....یا مثلا دوست نداره من به هیچ مراسم عروسی برم و دایم بهم سر کوفت میزد .......منی که از عالم و ادم تعریف میشنیدم جز اون .......با دو تا مشاور صحبت کردم یکیش استاد روانپزشکی خودم بود و یکی روانشناس و سیر تا پیاز رفتاراشو گفتم اونا موافق جدایی بودن.....راستی دو بار هم ازم تعهد گرفته که عروسی نرم تو زند گی ی حرف حرف اون باشه و چادری بشم و برم شهر محل کارش باهاش زندگی کنم . .......خیلی غیرتی و حساسه تا دلتون بخواد با پدرم در افتادن که اخرش هم هفته پیش بود که بهش گفته بود باید تعهد بدی جلوی کار و درس دخترم رو نمیگیری چون یه بار هم 3 ماه منو عقب انداخت و بیخود و بی جهت اذیتم میکرد........خلاصه اون هم قبول نکرد و گفت همینجوری باید بریم زندگی کنیم ........و پدرم هم درجا رفت وکیل گرفت واسه طلاق و امروز صبح بهم خبر رسید که احضاریه رسیده دستش........تا امروز صبح بکوب میخوندم واسه تخصص اما الان به شدت افسردهام و درس نمیخونم که من که ایرادی ندارم چچچچچرا شکست .......... و ترررس بزرگترم اگگگگگگه جدا شم وو سال دیگه رزیدنت شم و سطح توقع بالام احتمالا مورد ازدواجی نخواهم داشت چون اونایی که مثل خودم باشن میان جلو بفهمن من جدا شدم پا پس میکشن چون تو فرهنگ ما طلاق ننگه...و من میمونمو تنهایی و ................والان هم حرمت ها بین منو اون و اونو بابام شکسته در ضمن اسم ایشون بعد طلاق تو شناسنامم میمونه با اینکه تو عقدیم .................خیلی حالم بده و دوست ندارم از اتاقم بیام بیرون یه گوشه نشستم تو تاریکی .......از همه مهمتر ابروی رفتم تو فامیل رو چیکار کنم تو رو خدا بگین چیکار کنممممممممممممم