من یه دختر 24 ساله هستم.
از بچگی به خاطر شغل پدرم توی شهری دور از بقیه خونواده بزرگ زندگی کردیم.مادرم قبل از ازدواج با پدرم یه ازدواج ناموفق داشته. از طرفی خونواده پدرم با ازدواجشون مخالف بودن. من توی بدترین شرایط مالی پدرم به صورت ناخواسته به دنیا اومدم. به گفته مادرم گرچه تو دوران حاملگی پدرم خیلی دوستم نداشته ولی از وقتی به دنیا اومدم عزیزترین فرد زندگیش شدم. مادرم همیشه بهم محبت کرده بران هرکاری کرده جوری که همه حسرت داشتنشو دارن...شاید بپرسید مشکل کجاست...مادرم همیشه به رابطه منو پدرم حسادت کرده...همیشه سر کوچیکتریم حمایتی ک از هم کردیم دعوا راه انداخته...از همون بچگی (4 سالگی ک یادمه) با پدرم دعوا داشتن و کلا من توی جو متشنجی بزرگ شدم...اینا به یک طرف...همیشه توهم داره ک منو بابام میخوایم اونو تک بندازیم و اذیتش کنیم. همیشه فک میکنه بابام داره بهش خیانت میکنه از همون بچگی من. و به من میگه تو میخوای بابات بره رو من زن بگیره.همیشه تا داشته برام یه اتفاق خوب می افتاده همه چیزو خراب کرده...سر بیرون رفتن...مسافرت...تولد...هرچیزی دعوا راه میندازه و تا من و بابام زجر نکشیم راحت نمیشه...از همون بچگی من توی مهمترین دوران زندگیم، تا یه چیزی میشد قهر میکرد میرفت خونه مادرش...مادربزرگمم عین خودش.همیشه فک میکنه ما میخوایم اذیتش کنیم و همیشه حمایتش میکنه و میگه طلاق بگیره. الانم ک بزرگ شدم و نزدیک ازدواجمه سر هرچیزی قهر میکنه میره خونه مادرش و میگه دیگه نمیام تا بفهمن بی مادری نگیرنت...من سر این اخلاق و مشکلات روانیش چن بار توی دعواها بهشم گفتم "روانی" و اون وقتی اینو میشنوه زبونشو عین روانی ها در میاره و منو میزنه میگه میزنم تا بفهمی روانی کیه.بفهمی باید چجوری باشم تا بشم روانی.مشکل بزرگترم اینه از دور خیلی معقول به نظر میاد و جز منو بابام هیچکس باورش نمیشه رفتاراش این شکلیه.متقاعد نمیشه مشکل اعصاب داره تا میگیم هممون مشکل داریم...ماهم میایم...بیا بریم دکتر...دوباره شروع میکنه. منو بابام داریم زجر میکشیم. جفتمون مشکل اعصاب پیدا کردیم. هیچ راهی هم جلو پامون نیست.