نوشته اصلی توسط
bita_banoo
سلام خواهش میکنم تا آخرش بخونین و راهنماییم کنین
************************************************** ****
قضیه از اونجا شروع شد که خواستگاری تماس گرفتن توی صحبت های تلفنی به نظرمون اومد شرایطشون مناسبه و فقط سوالی که توی همون تماس پرسیدن این بود که آیا من چادری هستم یا خیر
ما هم طبیعتا همون چیزی که بودم و گفتیم که من چادری هستم بیرون که میرم چادر سر میکنم ولی اگر مهمونی خانوادگی باشه با مانتو هستم و چادر رنگی سر نمیکنم مگر فامیل های بسیار دور حضور داشته باشند یا اینکه اگه کوه یا گردشی جایی بریم سعی میکنم مانتو مناسب بپوشم تا راحت باشم، گفتند که پس صحبت میکنن با پسرشون و دوباره تماس میگیرن
وقتی دوباره تماس گرفتن پسرشون گفته بود آیا میتونن همه جا چادر سر کنن؟ منم از اونجایی که به نظرم می اومد که خب چیزای خیلی مهمتری نسبت به این مسئله وجود داره، گفتم باید ببینمشون شاید قبول کردم
توی اولین دیدار در نگاه اول ایشون و پسندیدم و به نظرم اومد که برای من خوب هستن از لحاظ ظاهری، صحبت هم که کردیم از همه نظر اتفاق نظر داشتیم الا همین مورد چادر که نه من میتونستم ایشون و کاملا درک کنم نه ایشون من و همینطور در مورد کار که میگفتن با کار کردن همسرشون مشکلی ندارن ولی دوست هم ندارن محیط کار همسرشون آقا همیشه حضور داشته باشه(البته من هنوز دانشجوی ترم آخرم ولی به هر حال کار که منتظر ما ننشسته یکدفه یه موقعیت خوبی پیش میاد و آدم باید بدونه با چه برخوردی روبه رو میشه) ولی در نهایت همدیگه رو پسندیده بودیم در حد جلسه اول
برای جلسه دوم اومدن منزل ما که ما همچنان سر همه مسائل اتفاق نظر داشتیم جز این مورد که وقتی صحبت کردیم در نهایت به نظرم رسید به یک اتفاق نظرهایی رسیدیم که هم من یکم یه جاهایی بیشتر چادر سر کنم هم ایشون یکم کوتاه بیاد و جاهایی و از من قبول کنه
جدای از این مسائل خواهر بزرگتر من چند ماهی هست که با همسرشون دچار مشکل شدن و البته از قبل هم مشکلاتی داشتن ولی الان بیشتر شده و منزل ما هستن.
سر همین قضیه هم خود من به خیلی مسائل در مورد خواستگارم شک های بیخود کردم که نکنه من هم مثل خواهرم در آینده دچار مشکل بشم، هم پدر مادرم ترسیدن که به من بگن این آقا مناسب هست و تاییدم کنند که نکنه اگر در آینده مشکلی ایجاد شد من بیام بگم تقصیر از شما بود
این شد که من به شدت خودم و توی دوراهی حس کردم و تصمیم گرفتم استخاره کنم که اومد بد است و سخت است
وقتی مادرشون تماس گرفتن و این جریان و شنیدن خیلی ناراحت شدن و گفتن بیاید صدقه بدیم و ادامه بدیم ولی من همش توی نظرم این بود که من اگر ادامه بدم همیشه این بد بودن استخاره گوشه ذهنم هست و اذیتم میکنه که نکنه هر لحظه اتفاقی برامون بیوفته، یک هفته بیشتر درگیر بودیم که مادرم میگفت اشتباه کردیم استخاره کردیم و منم هم خیلی پشیمون بودم از این که ایشون آقای خوبی بودن و من دارم از دستشون میدم
کار به جایی رسید که اونا هم گفتن که ما هم استخاره میکنیم که برای اون ها هم بد اومد
خلاصه وضعیت روحی من جوری بهم ریخته بود که در نهایت مادرم از طرف خودشون استخاره کردن که اگر صدقه ای بدیم و ادامه بدیم خوب هست یا نه که خیلی خوب اومده بود و گفته بود آینده خوبی داره در نهایت منم دلم راضی شد که ادامه بدیم و قرار جلسه سوم و گذاشتیم منزلشون
قبل از جلسه سوم مادرم به من گفتن که اگر خواسته ای داری محکم سرش وایسا و شُل صحبت نکن و یک جواب آره یا نه ازش بگیر
همینطور هم اون آقا توی اینستاگرام صفحه من و فالو کردن و با هم صحبت کردیم، ایشون به شدت آدم عاطفی هستن و بعد از همین دو جلسه هم به من ابراز علاقه زیادی کردن که من نمیدونستم واقعا درست هست یا نه و از اونجایی که من خودم استرس زیادی داشتم، این ابراز علاقه ایشون هم نه اینکه بدم بیاد ولی استرس من و بیشتر کرد تا اونجایی که بعد از مشورت با مادرم به این نتیجه رسیدیم که هنوز برای ارتباط مجازی و غیر حضوری زود هست و بهشون گفتم بهتره فعلا بهم پیام ندیم و جریان و از طریق خانواده ها دنبال کنیم که ایشون هم پذیرفتن
توی جلسه سوم جریان صحبتهامون به نحوی پیشرفت که تقریبا 70 درصد زمانمون و حول همین قضیه چادر و کار کردیم
فردای اون روز وقتی مادرشون زنگ زدن گفتن ما فکر میکردیم سر این قضیه به تفاهم رسیدن ولی گویا نرسیدن و حالا پسرشون گفته نظر نهاییشون اینه که از من قبول نمیکنن چادر سر نکردن و هیچ جا و حالا نظر نهایی و از من میخواستن گفتن فردا باز زنگ میزنن
اینطور نظر دادنشون باعث شد من یکم عصبانی بشم که چطوری اصلا من و در نظر نگرفتن و درک نکردن
همون شب آخر شب باز دوباره تماس گرفتن که فردا عصر پسرشون با همسرشون بیان خونه ما تا در مورد این قضیه با من صحبت کنن
این قضیه باعث شد که بترسم که اگه بیان اصلا حرف من و قبول نکنن و یه جورایی تو رودربایستی باید قبول کنم و بعدا تو زندگی دچار مشکل بشم
این شد که گفتم اصلا نمیخوام بیان و فایده نداره این قضیه و جریان به هم خورد
حالا بعد از گذشت یک هفته هرروز بیشتر از دیروز احساس پشیمونی میکنم که چادر سر کردن واقعا اون قدر مسئله ای نبود در مقابل اینکه ما به شدت با هم تفاهم داشتیم و ما از اقتصادی، فرهنگی،مذهبی تحصیلی آمال و آرزوهامون خیلی چیزا به هم دیگه میخوردیم و مناسب هم بودیم و اینکه همش حس میکنم بهشون علاقه مندم و زندگی خیلی خوبی و باهاشون خواهم داشت،نمیدونم واقعا این احساس بعد از فقط سه جلسه درسته یا نه، ولی به هر حال دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد.
و مادرم هم میگن دیگه درستش نیست که ما یه بار دیگه زنگ بزنیم و هردفه نظرمون و عوض کنیم و درست هم میگن.
تنها چیزی که همش توی ذهنم هست اینه که برم خودم توی اینستاگزام بهشون پیام بدم و صحبت کنم در مورد احساس و نظرم ولی میترسم اگه من پا پیش بذارم بعدا سر هر مسئله ای اینو بشنوم که تو خودت خواستی هرچند که همچین آدمی به نظرم نمیومدن و خیلی آدم خوش اخلاق و خوش برخوردی بودن ولی به هر حال توی دعواها و بحث ها هم حلوا قسمت نمیکنن و من هنوز شناخت کافی هم ندارم حتی
به نظر شما من چیکار کنم؟
شاید زود باشه برای گفتن این حرف ولی هرکاری میکنم از ذهنم پاک نمیشه و با هرتلنگری هر لحظه یادش میوفتم و غصه میخورم و دلم میخواست کاش میشد ادامه بدیم
خواهش میکنم راهنماییم کنین به نظرتون بهش پیام بدم؟آیا فایده ای داره؟
***********************************
ببخشید که انقدر طولانی شد