پیوند بین مادر و نوزاد محکم است. نوزادان نیازمند مراقبت هستند و وقتی نیازهایشان برآورده شود بی قید و شرط عاشق مراقب یا پرستار خود می شوند و با بودن در کنار او احساس ایمنی می کنند.
وقتی پسرم متولد شد، زایمان طبیعی و نسبتا ساده ای داشتم که بعد از دو روز از بیمارستان مرخص شدیم. اما پس از حدود دو هفته دچار پریشانی پس از زایمان شدم و فقط گریه بود و بس! دو هفته بعد وقتی این پریشانی از بین رفت، شگفت انگیزترین سه ماهه زندگی ام آغاز شد. فرزندم را می دیدم که رشد می کرد، می خندید و صدا در می آورد و شخصیتش شکوفا می شود. ما به خوبی پیوند برقرار کردیم و اجرای وظایف والدی از آنچه تصور می کردم، بهتر بود. وقتی پسرم هجده ماهه شد، من و شوهرم تصمیم گرفتیم که فرزند دیگری بیاوریم. و خیلی زود متوجه شدیم که پرنسس کوچولویی در راه داریم.
ولی این بارداری سراسر با مشکل همراه بود. در هفته نهم بارداری دچار ذات الریه شدم. چنان بیمار بودم که فکر می کردم، در هفته ی هفدهم فرزندم را از دست بدهم و در هفته ی بیست و پنجم به سبب عفونت مجاری ادرار مجبور شدم دو شب در بیمارستان به سرم وصل باشم. علاوه بر این، فرزندم در حالت بریچ قرار داشت و به سختی می توانستم لگدهای او را احساس کنم.
در هفته ی سی و چهارم بارداری برای اسکن رفتم و پزشک گفت که هنوز احتمال چرخیدن بچه وجود دارد. امیدوار بودم تا این زایمانم نیز تجربه ای همچون زایمان قبلی باشد.
در همین حال، شوهرم نیز به مشکل ستون فقرات دچار شد و باید در بستر استراحت می کرد. عوامل دیگری نیز مرا مضطرب می کرد. قرار بود که وارد زایمان زودرس شوم و دقیقا همین اتفاق افتاد.
چهار هفته زودتر از موعد زایمانم ساعت ده صبح به بیمارستان رفتم. پزشک گفت که می توانیم زایمان طبیعی داشته باشم. اما در سه ساعت آخر، دهانه ی رحم دیگر باز نشد و بچه بی حرکت با باسن روی دهانه ی رحم دراز کشیده بود. به این ترتیب، زایمان سزارین را انتخاب کردم. اصلا خوشحال نبودم، زیرا روشی نبود که تجسم کرده بودم. اما گزینه های زیادی نداشتیم.
دختر ما ساعت ده و چهل و پنج دقیقه متولد شد. قرار بود همه شاد باشیم، اما فقط گریه بود و فریاد. همه چیز اشتباه بود. او باید یک ماه دیگر می آمد قرار نبود حالا متولد شود. چگونه با این اوضاع کنار خواهم آمد؟ با او چه کنم؟ آماده نبودم. دومین شب در بیمارستان، پس از اینکه هنوز خوب نمی خوابیدم، افسردگی پس از زایمان مثل امواج خروشان مرا گرفتار کرد. سرگشته بودم و دوست نداشتم فرزندم را بغل کنم. احساس تنهایی می کردم.
با موجودی کبود رنگ و نیازمند روبه رو بودم که تمام وقت به من نیاز داشت. او دائم گریه می کرد و فریاد می کشید. اطمینان دارم که وضعیت مغزی من بر او اثر داشت و به همین علت بیشتر محتاج من بود. تنها امیدم دوستان و خانواده ام بودند که به ملاقات ما می آمدند. اما آرزو می کردم آنها نیز تمام شوند تا بتوانم بخوابم.
روزها را با نشستن در اتاق او می گذراندم، او را در آغوش می گرفتم و دعا می کردم که بیدار نشود، زیرا نمی توانستم با او کنار بیایم. روزانه بیست ساعت در اتاق او می ماندم. روی تخت یک نفره در اتاق او می خوابیدم تا شوهرم بتواند خواب بهتری داشته باشد. در چهار هفتگی با مشاور شیردهی مشورت کردیم، زیرا به خوبی نمی توانستم به او شیر بدهم و دلم نمی خواست آخرین کاری را که بر آن کنترل داشتم، از دست بدهم.
در مدت کوتاهی، دخترم به خوبی پستان به دهان گرفت. گریه کردم. گریه ی زشتی بود. فرزندم هنوز عاشق من است، من مادر خوبی نبودم و نمی خواستم او اطرافم باشد. مشاور شیردهی به من گفت که اگر تا شش هفتگی فرزندم گریه های من متوقف نشد، باید نزد پزشک بروم.
شش هفته پس از زایمان برای معاینه ی نزد پزشک رفتم و احساس خود را با او در میان گذاشتم. او پریشانی پس از زایمان من را موضوع ناچیزی ارزیابی کرد. دو هفته بعد، در مطب پزشک عمومی همین وضعیت را توضیح دادم. سوال پزشک از من این بود: چه آسیبی می خواهی به فرزندت برسانی؟ در آن مرحله پاسخی به ذهنم نرسید، حتی گرچه تصور کرده بودم که بهتر است فرزندم را رها کنم.
در این زمان برای تعطیلات به کنار دریا رفتیم. از رفتن به آنجا می ترسیدم. فکر می کردم که باز هم دچار حمله های اضطراب می شوم. فرزندم را تنها نمی گذاشتم. شوهرم می گفت که بیرون رفتن برای من خوب است و به تغییر منظره نیاز دارم. نیازی به گفتن نیست که این تعطیلات کاملا ناخوشایند بود. اکثر اوقات در چهاردیواری می ماندم. چنان به فرزندم چسبیده بودم که هیچ کس حتی جرات نمی کرد به من پیشنهاد کمک بدهد.
پس از بازگشت، لحظه هایی داشتم که از وقت گذراندن با فرزندم لذت می بردم، اما این احساس مشابه پیوندی نبود که با پسرم داشتم. اغلب غمگین بودم. نمی خواستم چنین احساسی داشته باشم و گاهی برای آسیب زدن به او آماده بودم. به این احساس افتخار نمی کردم، اما این حقیقت بود. در ملاقاتی با مشاور افسردگی، او متوجه شد که دچار افسردگی پس از زایمان هستم و باید به پزشک مراجعه کنم. قرار ملاقاتی با پزشک عمومی گذاشتم. فورا برایم دارو تجویز شد. سپس با روانشناس قرار ملاقات گذاشتم. افسردگی پس از زایمانم را تایید کرد و اینکه برای کنار آمدن با آن فقط دارو به من کمک می کند. بسیار خوشحال بودم که بدانم برای چگونگی احساساتم و اینکه مادر بدی نبوده ام، علتی وجود داشته است.
برای رفع نگرانی، گریه می کردم و از همه مهم تر، گریه می کردم، زیرا واقعا عاشق دخترم بودم. طی شش روز از آغاز مصرف دارو، به خود قبلی ام بازگشتم. صبح از دیدن صورت خندان دخترم هنگام بیدار شدن، شاد بودم. به آخرین چهار هفته ی مرخصی بارداری امید داشتم و غمگین بودم که زمان زیادی را به هدر داده ام. شوهرم نیز خوشحال بود که من قبلی بازگشته است. کمتر از دو ماه دارو مصرف کردم و تصمیم گرفتم که دیگر دارو نخورم. بعدا همکاران و دوستان گفتند که آنها از من می ترسیدند و از وضعیت روحی من هراسان بودند. اغلب به شدت احساس تنهایی می کردم، زیرا نمی توانستم احساساتم را به آنها توضیح دهم.
اکنون فقط می توانم بگویم که هیچ احساسی نداشتم، جز ترس، اضطراب و گناه. اکنون به دخترم می نگرم و فکر می کنم که اگر کمک های ضروری را نمی گرفتم، چه اتفاقی می افتاد. دخترم به بچه ی سه ساله ی سالم و رئیس مآبی بدل شده است. او مزاح می کند و از همه مهم تر، محبوب خانواده است.
ای کاش آگاهی بیشتری داشتم و اوقات مفیدتری را با نوزادم می گذراندم. همزمان زمان بیشتری را با پسرم سپری می کردم. ای کاش برای بهبود اوضاع، زودتر این گام ها را برمی داشتم. اما نمی توانم. تمام کاری که می توانم انجام دهم گفتن داستانم است تا به دیگران نشان دهم که این عارضه دلیلی برای شرمساری نیست. به مادران اصرار می کنم که حتما کمک بگیرند.
دوران پس از تولد فرزندتان باید همراه با لحظه های شاد و خوش فراوان باشد. با این توجیه که می خواهید قوی باشید یا از برچسب افسرده بودن هراسانید خود را از آن لذت محروم نسازید. پیش از اینکه دیر شود و پشیمان شوید، درخواست کمک کنید.

منبع: نی نی پلاس